دوران انقلاب بود و زمانی که مردم عاشق امام خمینی بودند. حدود پنج شش سالم بود. شبها با یکی از عموهایم میرفتیم سر کوچه و اعلامیه و یک مشت کاغذ، که من نمیدانستم تویش چی نوشته بود، با سریش میچسباندیم به دیوار سر چهارراه فرجی. سریش درست کردن را خیلی دوست داشتم. یک بوی خاصی داشت و وقتی آب می ریختیم روی پودرش، مثل گِل میشد و از بهم زدنش لذت میبردم.
آن روزها حال و هوای جوانهای محل، خاص و شورانگیز بود. جمع میشدند زیرزمین منزل پدربزرگ و از این کوکتلمولوتوفها درست میکردند، با شیشه نوشابه و نفت و بنزین و اینجور چیزها. گاهی هم نمیدانم سر چی با هم دعوایشان میشد شیشهنوشابهها را سر همدیگر خورد میکردند! بعضی دیگر، اسلحه دستشان افتاده بود. توی اتاق مشرف به ایوان منزل پدربزرگ مینشستند و تفنگهایشان را باز میکردند و روغنکاری میکردند. عمو بهمن از رفیقش(غلام) فشنگ کش میرفت و غلام از او سوزن تفنگ(ژ3) را. من که نشسته بودم به تماشایشان، هر دو را میدیدم. هر کدام چیزی از دیگری برمیداشت و متوجه نظارهگری من میشد، بمن چشمک میزد و لب میگزید که یعنی "هیچی بهش نگیها!".