برای دیدن تصویر در اندازهٔ اصلی روی آن کلیک کنید.
در یادداشتی با عنوان "خیامی" دربارهٔ تألیفات مرحوم کاظم برگنیسی مطلبی کوتاه نوشته بودم. یکی دیگر از تالیفات ارزشمند ایشان، شرح دو جلدی غزلیات سعدی است. تا جائی که اطلاع دارم، در بازار کتاب، تاکنون چهار شرح و توضیح برای غزلیات سعدی نوشته شده:
۱. شرح دو جلدی مرحوم کاظم برگنیسیست از مرحوم(!) انتشارات فکر روز، دو جلدی
۲. "شرح غزلهای سعدی" تألیف دکترها محمدرضا برزگر خالقی و تورج عقدایی از انتشارات زوار
۳. "غزلیات شیخ شیراز، سعدی" با مقدمه و شرح بهاءالدین اسکندری
۴. غزلیات سعدی، با معنی واژهها و ... از دکتر خلیل خطیبرهبر (یک جلد)
از شرحهای فوق، مورد سوم را بنده ندیده و نخواندهام. از سه مورد دیگر، آنِ برگنیسی از همه بهتر و پرمایهتر است. بعد از آن، شرح برزگر خالقی.
شرح برزگر خالقی(با خالقی مطلق شاهنامهکار اشتباه نشود) هم باید خوب باشد. بنده آن را در عصری تابستانی، وقتی منتظر دوستی بودم، در فروشگاه شهر کتاب پارک ساعی تهران دیدم و کمی از آن را مطالعه کردم.
خوب و شستهرفته نوشته شده. قبلاً هم شرح حافظ دکتر برزگر خالقی را خوانده بودم (و میخوانم). آن را هم ساده و گویا نوشتهاند. لذا بگمانم شرح سعدیشان هم خوب باشد. شرح دکتر خطیبرهبر هم بدی نیست! اما بطور کلی شرحهای حافظ و سعدی دکتر خطیبرهبر هم خیلی قدیمیاند و هم بنوعی نان سرقفلیشان را میخورند! چرا که سالهاست در کلاسهای دانشکده ادبیات دانشگاه تهران کارهای خطیبرهبر تدریس میشوند و لذا معروفند. چون در قدیم شرحهای دیگری نبوده و فقط شرحهای خطیبرهبر وجود داشته، کارهای ایشان بیشتر شناخته شده و سر زبانها افتاده است و همه بصورت سنتی و تقلید از همدیگر، آنها را بهم توصیه میکنند! شرحهای دیگران(ردیفهای یک و دو در فهرست فوق) بمراتب از شرحهای خطیبرهبر غنیترند.
دربارهٔ غزلیات سعدی یک کتاب خیلی خوب سالها پیش، از دکتر سعید حمیدیان منتشر شده بود بنام "سعدی در غزل". این کتاب البته شرح غزلیات سعدی نیست اما موضوعبندی بسیار خوبی از غزلیات ارائه داده و بحث عرفانی بودن برخی غزلیات سعدی را مطرح نموده و به آن پرداخته است.
بر اساس محتویات این کتاب و نیز برداشتها و تأملاتی، طی دوازده جلسه حدود هشت سال پیش، مباحثی مطرح و بیان شد که بجز جلسهٔ اول، باقی جلسات پرمحتوی از آب درآمد. بجز دو جلسهٔ آخر، باقی آن جلسات بصورت فایلهای RealMedia روی این صفحه هست. نمیدانم کیفیت صوتی فایلها چطور است.
دربارهٔ کتاب "سعدی در غزل" این مطلب خواندنیست.
یکی از زیباترین غزلیات سعدی غزلی است به مطلع: "هر که دلآرام دید، از دلش آرام رفت / چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت". ماهها پیش قصد داشتم شرحی بر این غزل بنویسم. از دوست عزیز آقای احد پناهی، که خط بسیار خوشی دارند تقاضا کردم این غزل را خوشنویسی کنند و ایشان محبت کرده تابلوهای زیبایی از این غزل، که در همین یادداشت هم مشاهده میکنید، را فرستادند. دیگر کارهای بسیار چشمنواز آقای پناهی و همسرشان را در این گالری میتوانید تماشا کنید.
در آن زمان فرصت پیش نیامد تا غزل "دلآرام" را شرح کنم. تا اینکه مدتی پیش با شرح کاظم برگنیسی خلوتی داشتم و حظی، و بد ندیدم از پریسیما خانم عزیز بخواهم این غزل را نگاهی خودشناسانه بیاندازند و تفسیر کنند. آنچه در ادامه میآید، شرح و تفسیر ایشان است همراه با گاهپرانتزهایی از بنده.
هر که دلارام دید، از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هر که درین دام رفت
وقتی سکوت تجربه شد، و در روح و روان انسان آرامش و سکون برقرار شد، دیگر مشغولیات ذهنی آرام و قرار انسان را میگیرد. پس از تجربهٔ سکوت، بازی با تصاویر و پندارها و sensation گرفتن از آنها نه تنها هیچ آرامشی به انسان نمیدهد بلکه ناآرامش هم میکند. بطوریکه ترجیح میدهد حتی اگر در حالت گرفتگی روحی، قبض، هم باشد، نکبت، بیقراری و عدم آرامش درونی را دوباره تجربه نکند. کسی که سکوت را تجربه کرد میداند به دامی افتاده که دیگر هیچ راه رهائی از آن وجود ندارد.(و چه دام خوشی!) بنابراین چارهای جز ماندن با همان حالتی که هست ندارد.
("چشم ندارد خلاص" یعنی انتظار و توقع خلاص و رهایی دیگر ندارد. این ظاهراً یک تناقض است که گاهی میگویند "با دیدن معشوق انسان آرام میگیرد" و گاهی میگویند "انسان ناآرام و بیقرار میشود". مثلاً مولانا جایی میگوید: "جز به خلوتگاه حق آرام نیست" اما بسیاری جاها هم انسان دارای کیفیت عشق را مستسقی(تشنهٔ آب) معرفی میکند. کسی که برای نوشیدن آب "در هوایش بیقرار و بیآرام است روز و شب": "گفت من مستسقیام، آبم کَشد / گرچه میدانم که هم آبم کُشد. هیچ مستسقی بنگریزد ز آب / ور دو صد بارش کند مات و خراب". نیز خود سعدی باز جایی دیگر میگوید که این دلارام را "نی نی دلارامش مخوان! کز دل ببرد آرام را!". روشن است که این تناقض صرفاً در فرم و ظاهر است. و "چون به معنی رفت، آرام اوفتاد"!)
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل شدیم
پرده برانداختی، کار به اتمام رفت
انسان وقتی به خط خودشناسی و سیر و سلوک میافتد در ابتدای کار چون از حقیقت بصورت دانش و معرفت ذهنی آگاه میشود این دانش یا یاد ذهنی از حقیقت، انسان را عاشق و بیقرار حقیقت میکند. ذهن یک هستی یا "من" برای خودش متصور است، و یک وجود و یا شخصیت برای حقیقت! و این "من" را عاشق "حقیقت" میبیند. در کیفیت بودن نیست، بلکه در وضعیت ذهنی خواستن، و در طلبِ شدن است. اما بمرور و با گذشت زمان، وقتی که با عمق و گسترش آگاهی و بکارگیری لمهای خودشناسی، سکوت محقَق میشود، دیگر انسان هیچ عاشق و معشوقی، یا "خود"ی و "حقیقت"ی در میان نمیبیند.
("کار تمام میشود"! به تعبیری عرفانی از رباعیئی از خیام، "چون پرده برافتد، نه "تو" مانی و نه "من"! وقتی وصل به ذات اتفاق افتد، در آن لحظه هیچ تعینی نیست. نه تعین "من" و نه تعین "حق".)
ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت؟
سرو نروید به بام، کیست که بر بام رفت؟
وقتی انسان خوداشعاری دارد، خود را دانای امور میداند. اما نمیداند که خیلی هم نادان است و با عینک تصاویر و اوهام به خود و امور بیرونی نگاه میکند. نمیتواند واقعیت امور را بوضوح و روشنی - آنطور که هست - ببیند. یعنی وقتی انسان در حال اندیشهگری است، برای هر چیزی حتی برای خودش یک تصویر ذهنی ساخته و لذا واقعبین نیست.(تصویربین، "خود"بین است.) حقیقت، خودش را نشان نمیدهد و یا به عبارت دیگر انسان قادر بدیدن ذات و اصالت درونی خود نیست. مثل ماه که در روز نمیتابد و یا دیده نمیشود. یا سرو که در پشتبامها نمیروید. سکوت هم با گفتگوی ذهن، با مثبتاندیشی و با خواستن ذهنی محقَق نمیشود. بنابراین وقتی چنین اتفاقی میافتد(تجربهٔ حقیقت)، دل انسان گرم و روشن میشود. آرامش و سکون در آن برقرار میشود. حتماً ذهن در کیفیت بیاندیشهگی، بدون قضاوت و بدون تصاویر ذهنی بوده و اوهام و تصاویر و پندارها رفتهاند. انسان از این حالت و کیفیت متعجب و در حیرت میشود. و چون برای ذهن این کیفیت قابل توصیف و منطقی نیست، به یک امر یا واقعهٔ محال و ناممکن تشبیهاش میکند.
(میگوید چطور ممکن است ماه در روز روشن پیدا شود، یا سرو در بام بروید؟! اظهار شگفتیئی است لطیف و زیبا! در عین حال این معنی را متضمن است که کار حقیقت خلاف قواعد رایج و عادت ذهن است. وجهی از تمثیل "در آمدن شتر در خانهٔ مرغ" که در مثنوی آمده است، از این جهت که حقیقت طبق الگوی ذهن عمل نمیکند. ذهن، الگوساز است. در حالیکه حقیقت، ورای هر الگویی، عملکرد منحصر بفرد خودش را دارد. ماه - طبق الگو و قاعده - همیشه در شب میتابد و نیز برای درخت سرو خلاف عادت است که بر بام رشد کند. اینها سمبل عملکرد ذهنند. ذهن همه چیز را ثابت و طبق دانش و دانستههای محفوظ در حافظه میبیند، نه چیزی پویا، متغیر و در حرکت مستمر. این یعنی عملکرد ذهن از روی الگو، از روی دانستههایش. حال آنکه حقیقت خلاف این است. حقیقت دائماً در حرکت و پویایی است.
این موضوع هم بلحاظ جهان بیرونی(ماده) صادق است و هم درونی. بگمانم در مورد جهان بیرونی، بحث روشن باشد: اینکه جهان ماده هم در هر لحظه در حال نو شدن است. در مورد جهان درون نیز ما هر لحظه بلحاظ روانی در حرکت و تغییر و لذا در حال نو شدنیم. اما ذهن، همه چیز را ثابت و فیکسه، بصورت تصویر ثابت میبیند و فرض میکند. مثلاً من از فلانی یک تصویر دارم. تصویری ذهنی که بر اساس مجموعهٔ دانستهها و تجربیاتم از ارتباط با او در ذهنم شکل گرفته. این تصویر ذهنی من از او، برآیند مجموعه دانش و تجربیاتم از اوست. حال دیگر فکر میکنم آن شخص، همینی است که من فکر میکنم! در صورتیکه او در حال تغییر است.
از این مهمتر، ارتباط الگویی و ایستای من با خودم است. من از خودم هم تصویر دارم. تصویری ثابت. در حالیکه من هم هر لحظه در حال تغییر، حرکت درونی و پویایی هستم. یعنی حق یا همان ذات انسانی، بخلاف قاعدهٔ ذهن عمل میکند. این است که برای ذهن، شگفتیآور است. بطور کلی ذهن از چیزی شگفتزده میشود که برایش تازه است و قبلاً تجربه نکرده. لذا حق چون بدیع است(بدیع السماوات و الارض)، همیشه موجب شگفتی، حیرت و حیرانی است.
یکی از تأویلهای عرفانی که از ترم "معجزه" در ادیان، میشود کرد، آنست که گفته شد.)
مشعلهیی بر فروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت
وقتی خورشید واقعبینی در ذهن طلوع میکند، این خورشید پر نور و گرم چنان بر خرمن دانستهها و اندوختههای اعتباری و ذهنی اعم از مقام، جایگاه، ارزشها و اعتبارهایی که انسان همه را با عنوان هستیاش و زندگیاش جمع کرده، آتش میزند و توهمی بودن آنها را آشکار میسازد که تمامی این متعلقات فکری را میسوزاند و از بین میبرد. در واقع منظور از این سوختن همان بیارزش شدن و از چشم افتادن این ارزش و اعتبارها نزد فرد است. چرا که عمیقاً به پوچی و بیریشه بودن این متعلقات ذهنی پیبرده است.
عارف مجموع را در پس زانوی صبر
طاقت بودن نبود، ننگ شد و نام رفت
انسان آگاه و توجهکننده به اندیشههای توهمی خاطرش مجموع است. پراکندگی، پریشانی و از فکری به فکر دیگر پریدن در ذهنش نیست. در تصاویر ذهنی آرامش و خوشبختی نمیجوید. در پی "این چنین باشم" و "آن چنان باشم" نیست. یعنی همیشه در حالت و کیفیت صبر و مراقبه است. با خود میماند و خود را به همان صورت که هست میپذیرد. اما بر یک چیز نمیتواند صبر کند و طاقت داشته باشد. واقعبینی بر اثر آگاهی عمیق و صبر و مراقبه چنان بر وی غالب میشود که رفتارهایش خلاف نُرم و هنجارهای پذیرفته شدهٔ جامعه میشود. هر چقدر بخواهد در برابر بروز این حالات و رفتارهای خلاف سنتها و آداب و رسوم (کلیشهای) جامعه صبوری بخرج دهد و مثل دیگران زندگی و یا رفتار کند، در نهایت نمیتواند. از نظر جامعه آبرو حیثیتش را از دست میدهد. دیوانه، ساده دل و یا احمق و کودن مینماید. ظاهر مشعشع و پر طمطراق ندارد. پس در اینجا صبر نداشتن و طاقت نیاوردن را بمعنی آن نوع زندگی و رفتارهای جامعهپسند میگیریم که انسان آگاه نمیتواند با آنها کنار بیاید.
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت
انسانی که در سیر و سلوک است بخوبی آگاه است که اگر کل زندگی و عمرش را بخواهد با معیارهای حقیقی و واقعی - و نه ذهنی و منبعث از ارزشهای جامعه - بسنجد و محک بزند، تنها لحظاتی را میتواند بگوید واقعاً زندگی کرده که با حقیقت و اصالت درونش بوده است. باقی زندگیاش همه خسران، پوچی، سرگردانی و بیهودگی بوده. به تعبیر قرآن جز لهو و لعب نبوده است.
(اغراق نیست اگر بگوییم یک بار تحقق حضور، وصل، مدیتیشن، درک و تجربهٔ عشق ارزشی برابر با کل زندگی دارد. چرا که زندگی فقط وقتی زندگی است که انسان در ذات و اصالتش باشد. غیر از آن، مردهگی است. علاوه بر آن، آن "دم" یا لحظهٔ وصل، در حقیقت دیگر "دم" و زمان نیست که یک "دم" و لحظه محسوب شود! چون ذهن در کیفیت بیزمانی فرو شده است! این بیت بسیار ساده، روشن و در عین حال عمیق است.
در کتاب الهینامه، عطار این موضوع را بصورت حکایتی لطیف از مجنون و لیلی بیان کرده است:
سؤال کردن آن درویش از مجنون که "سال عمر تو چندست؟"
شخصی از مجنون پرسید كه چند سال عمر کردهای؟ گفت:"هزار و چهل سال"! پرسشگر گفت:"مگر ديوانهتر(!) شدهای كه ناسنجيدهتر سخن میگويی؟". مجنون گفت:"در همهٔ عمرم يك بار به ليلی رسيدهام و آن به جای هزار سال است. و از وقت ولادتم چهل سال میگذرد."
مگر پرسید درویشی ز مجنون
که چندست ای پسر سن تو اکنون؟
جوابش داد آن شوریده احوال
که سن من هزارست و چهل سال
بدو گفتا چه میگوئی تو غافل
مگر دیوانهتر گشتی تو جاهل؟
پس او گفتا بسی سر وقت بودست
که لیلی یک نفس رویم نمودست
چل عمر منست و این زیانست
ولی عمر هزاران آن زمانست
چو این چل سال من با خویش بودم
ز نقد عمر خود درویش بودم
ولی آن یک زمان سالی هزارست
که با لیلی مرا خود بیشمارست
هزاران سال یک دم باشد آنجا
چه میگویم کزین کم باشد آنجا
چو دریابد وجود بینهایت
دو عالم را عدم ماند ولایت
البته این موضوع میتواند به بحث "زمان" نیز کشیده شود. اینکه حقیقت فارغ از زمان است و ذهن، سازنده و اسیر زمان! اینکه درک و تجربهٔ "بیزمانی" چیست و آن ساحت چه خصوصیاتی دارد. از آن بحث نیز میتوان باز سری به صحرای کوانتوم زد! خواستم بگویم: "این زمان بگذار تا وقت دگر"، اما چرا "وقت دگر"؟! اگر جداً علاقمند باشی خودت میروی دنبالش(درون خودت) و به وعدههای سر خرمن پانویس دل نمیبندی.)
هر که هوائی نپخت، یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود، خام رفت
اگر انسان در طول عمر بر توهمی بودن "خود" و شخصیت آگاه نشود و هوای عشق و حقیقت در دل نپروراند، و همچنان در چاه ذهن و نفس بماند و رنج چاه را نداند، و اصلاً متوجه نباشد که در چه رنج و دردی دارد زندگی میکند، و در نتیجه از وجود اصیلش آگاه نشود، و در فراق آن بیطاقت نشود، بهنگام مرگ جسمی که پردهٔ توهم بکنار میرود و واقعیت بر وی آشکار میشود، متوجه خواهد شد که چه بلائی بر سر روح و روانش آورده است. مثل زمانی که انسان - بر اثر آگاهی - بیچارگی روح و روانش را مشاهده میکند. دلیل ترس انسان از مرگ، چسبیدن به تعلقات ذهنی است که حتی دم مرگ نمیتواند از آنها دل بکند. اما کسی که پیش از مرگ جسمی بر پندار "من" مُرده و (داوطلبانه) از آن دل کنده است(همان مرگ عرفانی)، زندگیاش بیهوده نبوده و همچون میوهای پخته و رسیده است که زمان مرگ جسمی در حقیقت زمان چیدن آن است. بنابراین به آسانی از شاخه جدا میشود!
ما قدم از سر کنیم در طلب یار خویش
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
برای تجربهٔ حقیقت، نمیشود هم در ذهن بود، اسیر شخصیت بود، اندیشهگری کرد و در عین حال حقیقت را هم با همان ذهن و اندیشه خواست. پس برای تجربهٔ سکوت، عدم یا هیچ، بایستی پندار هویت را که جایگاه آن در ذهن یا سر است زیر پا گذاشت! بر "هستی" مُرد و در کیفیت خاموشی، احتماء و نخواستن، - حتی نخواستن "حقیقت" - ماند. در واقع در کیفیت سکوت دیگر کسی وجود ندارد که چیزی بخواهد. بلکه حقیقت ورای افکار و ذهن، خودش را طلب میکند، نه انسان در ذهن. و هیچکس هم نمیتواند با قدمهای فکر و اندیشه، با مثبتاندیشی و با تلاش ذهنی در کیفیت سکوت قرار بگیرد. فکر میکنم در جلسهٔ ۱۳۹ شرح مثنوی باشد که بیتی از سعدی خوانده شد به این معنی که "این سر را باید در پای عزیزان فدا کرد وگرنه بدوش کشیدنش بار سنگینی است". سر سمبل هویت فکری و منظور از عزیزان همان حقیقت است.
(سر چو نه در پای عزیزان بود / بار گرانیست کشیدن به دوش!
"قدم از سر کردن" اصطلاح امروزیاش "با کله رفتن" است. یعنی با شور و اشتیاق و جدیت اقدام کردن. یعنی ای عزیز، اگر بدانی ذات و اصالت تو چه چیز فوقالعادهای است، اگر بدانی "یار" چیست و با "یار" بودن یعنی چه(که نمیدانی)، آنوقت با کله، با تمام وجود و جدیت، "آنچنان که بر سرت مرغی بود ..." عمل میکنی. با پا بر "هستی" نهادن پیش میروی. هرطور شده به هر روشی که شده، حتی بروش سعی و خطا "مُردن بر خود" را یاد میگیری.)
خاطر سعدی به عشق میل نکردی، ولیک
می که فرو شد به کام، عقل به ناکام رفت
با توجه به مصرع دوم، خاطر در اینجا عقل جزئی است. تا زمانیکه انسان با ذهن، با عقل جزئی زندگی میکند، با عقل جزئی به تفسیر زندگی میپردازد، هم از زشتیها و رنجهای ناشی از "من" بیخبر است و هم از زیبائی دشت عشق و حقیقت آگاه نیست. پس نه یادی از حقیقت میکند و نه میلی به آن(که درون خودش است) دارد. لذا برای آرامش و خوشبختی، به امور بیرون از خود متوسل میشود. اما وقتی به وجود زائدهٔ توهمی "شخصیت" آگاه میشود و شیرینی، مستی و فراغت ناشی از سکوت و بیفکری را میچشد، دیگر عقل جزئی ناکارآمد میشود.
پایان شرح غزل. تشکر از پریسیما خانم عزیز.
این هم بهترین و زیباترین حُسن ختام، اصل اصل و خود خود نینی دلآرام خانم! کوچولوی علی آقا، عکاسباشی قصهٔ ما، که به احتمال بسیار زیاد منظور سعدی از "نی نی دلآرامش مخوان، کز دل ببرد آرام را" این پرنسس باشد.
---
چند صفحهٔ مرتبط با این یادداشت:
+ شرح کاظم برگنیسی بر غزل مذکور: صفحهٔ اول، صفحهٔ دوم
+ تعلیقات دکتر خلیل خطیبرهبر بر غزل دلارام
+ صفحهٔ تصاویر خطاطی غزل "دلآرام" سعدی توسط آقای احد پناهی
+ گالری کارهای آقای احد پناهی
۱. شرح دو جلدی مرحوم کاظم برگنیسیست از مرحوم(!) انتشارات فکر روز، دو جلدی
۲. "شرح غزلهای سعدی" تألیف دکترها محمدرضا برزگر خالقی و تورج عقدایی از انتشارات زوار
۳. "غزلیات شیخ شیراز، سعدی" با مقدمه و شرح بهاءالدین اسکندری
۴. غزلیات سعدی، با معنی واژهها و ... از دکتر خلیل خطیبرهبر (یک جلد)
از شرحهای فوق، مورد سوم را بنده ندیده و نخواندهام. از سه مورد دیگر، آنِ برگنیسی از همه بهتر و پرمایهتر است. بعد از آن، شرح برزگر خالقی.
شرح برزگر خالقی(با خالقی مطلق شاهنامهکار اشتباه نشود) هم باید خوب باشد. بنده آن را در عصری تابستانی، وقتی منتظر دوستی بودم، در فروشگاه شهر کتاب پارک ساعی تهران دیدم و کمی از آن را مطالعه کردم.
دربارهٔ غزلیات سعدی یک کتاب خیلی خوب سالها پیش، از دکتر سعید حمیدیان منتشر شده بود بنام "سعدی در غزل". این کتاب البته شرح غزلیات سعدی نیست اما موضوعبندی بسیار خوبی از غزلیات ارائه داده و بحث عرفانی بودن برخی غزلیات سعدی را مطرح نموده و به آن پرداخته است.
بر اساس محتویات این کتاب و نیز برداشتها و تأملاتی، طی دوازده جلسه حدود هشت سال پیش، مباحثی مطرح و بیان شد که بجز جلسهٔ اول، باقی جلسات پرمحتوی از آب درآمد. بجز دو جلسهٔ آخر، باقی آن جلسات بصورت فایلهای RealMedia روی این صفحه هست. نمیدانم کیفیت صوتی فایلها چطور است.
دربارهٔ کتاب "سعدی در غزل" این مطلب خواندنیست.
یکی از زیباترین غزلیات سعدی غزلی است به مطلع: "هر که دلآرام دید، از دلش آرام رفت / چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت". ماهها پیش قصد داشتم شرحی بر این غزل بنویسم. از دوست عزیز آقای احد پناهی، که خط بسیار خوشی دارند تقاضا کردم این غزل را خوشنویسی کنند و ایشان محبت کرده تابلوهای زیبایی از این غزل، که در همین یادداشت هم مشاهده میکنید، را فرستادند. دیگر کارهای بسیار چشمنواز آقای پناهی و همسرشان را در این گالری میتوانید تماشا کنید.
در آن زمان فرصت پیش نیامد تا غزل "دلآرام" را شرح کنم. تا اینکه مدتی پیش با شرح کاظم برگنیسی خلوتی داشتم و حظی، و بد ندیدم از پریسیما خانم عزیز بخواهم این غزل را نگاهی خودشناسانه بیاندازند و تفسیر کنند. آنچه در ادامه میآید، شرح و تفسیر ایشان است همراه با گاهپرانتزهایی از بنده.
هر که دلارام دید، از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هر که درین دام رفت
وقتی سکوت تجربه شد، و در روح و روان انسان آرامش و سکون برقرار شد، دیگر مشغولیات ذهنی آرام و قرار انسان را میگیرد. پس از تجربهٔ سکوت، بازی با تصاویر و پندارها و sensation گرفتن از آنها نه تنها هیچ آرامشی به انسان نمیدهد بلکه ناآرامش هم میکند. بطوریکه ترجیح میدهد حتی اگر در حالت گرفتگی روحی، قبض، هم باشد، نکبت، بیقراری و عدم آرامش درونی را دوباره تجربه نکند. کسی که سکوت را تجربه کرد میداند به دامی افتاده که دیگر هیچ راه رهائی از آن وجود ندارد.(و چه دام خوشی!) بنابراین چارهای جز ماندن با همان حالتی که هست ندارد.
("چشم ندارد خلاص" یعنی انتظار و توقع خلاص و رهایی دیگر ندارد. این ظاهراً یک تناقض است که گاهی میگویند "با دیدن معشوق انسان آرام میگیرد" و گاهی میگویند "انسان ناآرام و بیقرار میشود". مثلاً مولانا جایی میگوید: "جز به خلوتگاه حق آرام نیست" اما بسیاری جاها هم انسان دارای کیفیت عشق را مستسقی(تشنهٔ آب) معرفی میکند. کسی که برای نوشیدن آب "در هوایش بیقرار و بیآرام است روز و شب": "گفت من مستسقیام، آبم کَشد / گرچه میدانم که هم آبم کُشد. هیچ مستسقی بنگریزد ز آب / ور دو صد بارش کند مات و خراب". نیز خود سعدی باز جایی دیگر میگوید که این دلارام را "نی نی دلارامش مخوان! کز دل ببرد آرام را!". روشن است که این تناقض صرفاً در فرم و ظاهر است. و "چون به معنی رفت، آرام اوفتاد"!)
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل شدیم
پرده برانداختی، کار به اتمام رفت
("کار تمام میشود"! به تعبیری عرفانی از رباعیئی از خیام، "چون پرده برافتد، نه "تو" مانی و نه "من"! وقتی وصل به ذات اتفاق افتد، در آن لحظه هیچ تعینی نیست. نه تعین "من" و نه تعین "حق".)
ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت؟
سرو نروید به بام، کیست که بر بام رفت؟
وقتی انسان خوداشعاری دارد، خود را دانای امور میداند. اما نمیداند که خیلی هم نادان است و با عینک تصاویر و اوهام به خود و امور بیرونی نگاه میکند. نمیتواند واقعیت امور را بوضوح و روشنی - آنطور که هست - ببیند. یعنی وقتی انسان در حال اندیشهگری است، برای هر چیزی حتی برای خودش یک تصویر ذهنی ساخته و لذا واقعبین نیست.(تصویربین، "خود"بین است.) حقیقت، خودش را نشان نمیدهد و یا به عبارت دیگر انسان قادر بدیدن ذات و اصالت درونی خود نیست. مثل ماه که در روز نمیتابد و یا دیده نمیشود. یا سرو که در پشتبامها نمیروید. سکوت هم با گفتگوی ذهن، با مثبتاندیشی و با خواستن ذهنی محقَق نمیشود. بنابراین وقتی چنین اتفاقی میافتد(تجربهٔ حقیقت)، دل انسان گرم و روشن میشود. آرامش و سکون در آن برقرار میشود. حتماً ذهن در کیفیت بیاندیشهگی، بدون قضاوت و بدون تصاویر ذهنی بوده و اوهام و تصاویر و پندارها رفتهاند. انسان از این حالت و کیفیت متعجب و در حیرت میشود. و چون برای ذهن این کیفیت قابل توصیف و منطقی نیست، به یک امر یا واقعهٔ محال و ناممکن تشبیهاش میکند.
(میگوید چطور ممکن است ماه در روز روشن پیدا شود، یا سرو در بام بروید؟! اظهار شگفتیئی است لطیف و زیبا! در عین حال این معنی را متضمن است که کار حقیقت خلاف قواعد رایج و عادت ذهن است. وجهی از تمثیل "در آمدن شتر در خانهٔ مرغ" که در مثنوی آمده است، از این جهت که حقیقت طبق الگوی ذهن عمل نمیکند. ذهن، الگوساز است. در حالیکه حقیقت، ورای هر الگویی، عملکرد منحصر بفرد خودش را دارد. ماه - طبق الگو و قاعده - همیشه در شب میتابد و نیز برای درخت سرو خلاف عادت است که بر بام رشد کند. اینها سمبل عملکرد ذهنند. ذهن همه چیز را ثابت و طبق دانش و دانستههای محفوظ در حافظه میبیند، نه چیزی پویا، متغیر و در حرکت مستمر. این یعنی عملکرد ذهن از روی الگو، از روی دانستههایش. حال آنکه حقیقت خلاف این است. حقیقت دائماً در حرکت و پویایی است.
این موضوع هم بلحاظ جهان بیرونی(ماده) صادق است و هم درونی. بگمانم در مورد جهان بیرونی، بحث روشن باشد: اینکه جهان ماده هم در هر لحظه در حال نو شدن است. در مورد جهان درون نیز ما هر لحظه بلحاظ روانی در حرکت و تغییر و لذا در حال نو شدنیم. اما ذهن، همه چیز را ثابت و فیکسه، بصورت تصویر ثابت میبیند و فرض میکند. مثلاً من از فلانی یک تصویر دارم. تصویری ذهنی که بر اساس مجموعهٔ دانستهها و تجربیاتم از ارتباط با او در ذهنم شکل گرفته. این تصویر ذهنی من از او، برآیند مجموعه دانش و تجربیاتم از اوست. حال دیگر فکر میکنم آن شخص، همینی است که من فکر میکنم! در صورتیکه او در حال تغییر است.
از این مهمتر، ارتباط الگویی و ایستای من با خودم است. من از خودم هم تصویر دارم. تصویری ثابت. در حالیکه من هم هر لحظه در حال تغییر، حرکت درونی و پویایی هستم. یعنی حق یا همان ذات انسانی، بخلاف قاعدهٔ ذهن عمل میکند. این است که برای ذهن، شگفتیآور است. بطور کلی ذهن از چیزی شگفتزده میشود که برایش تازه است و قبلاً تجربه نکرده. لذا حق چون بدیع است(بدیع السماوات و الارض)، همیشه موجب شگفتی، حیرت و حیرانی است.
یکی از تأویلهای عرفانی که از ترم "معجزه" در ادیان، میشود کرد، آنست که گفته شد.)
مشعلهیی بر فروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت
وقتی خورشید واقعبینی در ذهن طلوع میکند، این خورشید پر نور و گرم چنان بر خرمن دانستهها و اندوختههای اعتباری و ذهنی اعم از مقام، جایگاه، ارزشها و اعتبارهایی که انسان همه را با عنوان هستیاش و زندگیاش جمع کرده، آتش میزند و توهمی بودن آنها را آشکار میسازد که تمامی این متعلقات فکری را میسوزاند و از بین میبرد. در واقع منظور از این سوختن همان بیارزش شدن و از چشم افتادن این ارزش و اعتبارها نزد فرد است. چرا که عمیقاً به پوچی و بیریشه بودن این متعلقات ذهنی پیبرده است.
عارف مجموع را در پس زانوی صبر
طاقت بودن نبود، ننگ شد و نام رفت
انسان آگاه و توجهکننده به اندیشههای توهمی خاطرش مجموع است. پراکندگی، پریشانی و از فکری به فکر دیگر پریدن در ذهنش نیست. در تصاویر ذهنی آرامش و خوشبختی نمیجوید. در پی "این چنین باشم" و "آن چنان باشم" نیست. یعنی همیشه در حالت و کیفیت صبر و مراقبه است. با خود میماند و خود را به همان صورت که هست میپذیرد. اما بر یک چیز نمیتواند صبر کند و طاقت داشته باشد. واقعبینی بر اثر آگاهی عمیق و صبر و مراقبه چنان بر وی غالب میشود که رفتارهایش خلاف نُرم و هنجارهای پذیرفته شدهٔ جامعه میشود. هر چقدر بخواهد در برابر بروز این حالات و رفتارهای خلاف سنتها و آداب و رسوم (کلیشهای) جامعه صبوری بخرج دهد و مثل دیگران زندگی و یا رفتار کند، در نهایت نمیتواند. از نظر جامعه آبرو حیثیتش را از دست میدهد. دیوانه، ساده دل و یا احمق و کودن مینماید. ظاهر مشعشع و پر طمطراق ندارد. پس در اینجا صبر نداشتن و طاقت نیاوردن را بمعنی آن نوع زندگی و رفتارهای جامعهپسند میگیریم که انسان آگاه نمیتواند با آنها کنار بیاید.
طرحی مفهومی از مطلع غزل مورد بحث، کار صفحهٔ شعروگرافی
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت
انسانی که در سیر و سلوک است بخوبی آگاه است که اگر کل زندگی و عمرش را بخواهد با معیارهای حقیقی و واقعی - و نه ذهنی و منبعث از ارزشهای جامعه - بسنجد و محک بزند، تنها لحظاتی را میتواند بگوید واقعاً زندگی کرده که با حقیقت و اصالت درونش بوده است. باقی زندگیاش همه خسران، پوچی، سرگردانی و بیهودگی بوده. به تعبیر قرآن جز لهو و لعب نبوده است.
(اغراق نیست اگر بگوییم یک بار تحقق حضور، وصل، مدیتیشن، درک و تجربهٔ عشق ارزشی برابر با کل زندگی دارد. چرا که زندگی فقط وقتی زندگی است که انسان در ذات و اصالتش باشد. غیر از آن، مردهگی است. علاوه بر آن، آن "دم" یا لحظهٔ وصل، در حقیقت دیگر "دم" و زمان نیست که یک "دم" و لحظه محسوب شود! چون ذهن در کیفیت بیزمانی فرو شده است! این بیت بسیار ساده، روشن و در عین حال عمیق است.
در کتاب الهینامه، عطار این موضوع را بصورت حکایتی لطیف از مجنون و لیلی بیان کرده است:
سؤال کردن آن درویش از مجنون که "سال عمر تو چندست؟"
شخصی از مجنون پرسید كه چند سال عمر کردهای؟ گفت:"هزار و چهل سال"! پرسشگر گفت:"مگر ديوانهتر(!) شدهای كه ناسنجيدهتر سخن میگويی؟". مجنون گفت:"در همهٔ عمرم يك بار به ليلی رسيدهام و آن به جای هزار سال است. و از وقت ولادتم چهل سال میگذرد."
مگر پرسید درویشی ز مجنون
که چندست ای پسر سن تو اکنون؟
جوابش داد آن شوریده احوال
که سن من هزارست و چهل سال
بدو گفتا چه میگوئی تو غافل
مگر دیوانهتر گشتی تو جاهل؟
پس او گفتا بسی سر وقت بودست
که لیلی یک نفس رویم نمودست
چل عمر منست و این زیانست
ولی عمر هزاران آن زمانست
چو این چل سال من با خویش بودم
ز نقد عمر خود درویش بودم
ولی آن یک زمان سالی هزارست
که با لیلی مرا خود بیشمارست
هزاران سال یک دم باشد آنجا
چه میگویم کزین کم باشد آنجا
چو دریابد وجود بینهایت
دو عالم را عدم ماند ولایت
البته این موضوع میتواند به بحث "زمان" نیز کشیده شود. اینکه حقیقت فارغ از زمان است و ذهن، سازنده و اسیر زمان! اینکه درک و تجربهٔ "بیزمانی" چیست و آن ساحت چه خصوصیاتی دارد. از آن بحث نیز میتوان باز سری به صحرای کوانتوم زد! خواستم بگویم: "این زمان بگذار تا وقت دگر"، اما چرا "وقت دگر"؟! اگر جداً علاقمند باشی خودت میروی دنبالش(درون خودت) و به وعدههای سر خرمن پانویس دل نمیبندی.)
هر که هوائی نپخت، یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود، خام رفت
اگر انسان در طول عمر بر توهمی بودن "خود" و شخصیت آگاه نشود و هوای عشق و حقیقت در دل نپروراند، و همچنان در چاه ذهن و نفس بماند و رنج چاه را نداند، و اصلاً متوجه نباشد که در چه رنج و دردی دارد زندگی میکند، و در نتیجه از وجود اصیلش آگاه نشود، و در فراق آن بیطاقت نشود، بهنگام مرگ جسمی که پردهٔ توهم بکنار میرود و واقعیت بر وی آشکار میشود، متوجه خواهد شد که چه بلائی بر سر روح و روانش آورده است. مثل زمانی که انسان - بر اثر آگاهی - بیچارگی روح و روانش را مشاهده میکند. دلیل ترس انسان از مرگ، چسبیدن به تعلقات ذهنی است که حتی دم مرگ نمیتواند از آنها دل بکند. اما کسی که پیش از مرگ جسمی بر پندار "من" مُرده و (داوطلبانه) از آن دل کنده است(همان مرگ عرفانی)، زندگیاش بیهوده نبوده و همچون میوهای پخته و رسیده است که زمان مرگ جسمی در حقیقت زمان چیدن آن است. بنابراین به آسانی از شاخه جدا میشود!
ما قدم از سر کنیم در طلب یار خویش
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
(سر چو نه در پای عزیزان بود / بار گرانیست کشیدن به دوش!
"قدم از سر کردن" اصطلاح امروزیاش "با کله رفتن" است. یعنی با شور و اشتیاق و جدیت اقدام کردن. یعنی ای عزیز، اگر بدانی ذات و اصالت تو چه چیز فوقالعادهای است، اگر بدانی "یار" چیست و با "یار" بودن یعنی چه(که نمیدانی)، آنوقت با کله، با تمام وجود و جدیت، "آنچنان که بر سرت مرغی بود ..." عمل میکنی. با پا بر "هستی" نهادن پیش میروی. هرطور شده به هر روشی که شده، حتی بروش سعی و خطا "مُردن بر خود" را یاد میگیری.)
خاطر سعدی به عشق میل نکردی، ولیک
می که فرو شد به کام، عقل به ناکام رفت
با توجه به مصرع دوم، خاطر در اینجا عقل جزئی است. تا زمانیکه انسان با ذهن، با عقل جزئی زندگی میکند، با عقل جزئی به تفسیر زندگی میپردازد، هم از زشتیها و رنجهای ناشی از "من" بیخبر است و هم از زیبائی دشت عشق و حقیقت آگاه نیست. پس نه یادی از حقیقت میکند و نه میلی به آن(که درون خودش است) دارد. لذا برای آرامش و خوشبختی، به امور بیرون از خود متوسل میشود. اما وقتی به وجود زائدهٔ توهمی "شخصیت" آگاه میشود و شیرینی، مستی و فراغت ناشی از سکوت و بیفکری را میچشد، دیگر عقل جزئی ناکارآمد میشود.
پایان شرح غزل. تشکر از پریسیما خانم عزیز.
این هم بهترین و زیباترین حُسن ختام، اصل اصل و خود خود نینی دلآرام خانم! کوچولوی علی آقا، عکاسباشی قصهٔ ما، که به احتمال بسیار زیاد منظور سعدی از "نی نی دلآرامش مخوان، کز دل ببرد آرام را" این پرنسس باشد.
---
چند صفحهٔ مرتبط با این یادداشت:
+ شرح کاظم برگنیسی بر غزل مذکور: صفحهٔ اول، صفحهٔ دوم
+ تعلیقات دکتر خلیل خطیبرهبر بر غزل دلارام
+ صفحهٔ تصاویر خطاطی غزل "دلآرام" سعدی توسط آقای احد پناهی
+ گالری کارهای آقای احد پناهی