سغراق بی‌شمار



شرح غزلی دیگر از دیوان شمس بقلم خانم پری‌سیما:

به غم فرو نروم باز سوی یار روم
در آن بهشت و گلستان و سبزه‌زار روم

یکی از خاصیتهای "من" عدم رضایت از وضعیت و حالتی است که چه در ذهن و چه در بیرون از ذهن اکنون برای انسان پیش آمده. برای همین گرفتار حس نخواستن این حالت و وضعیت فعلی و حس خواستن کیفیتی می‌شود که قبلاً بوده و یا بعداً خواهد شد است. اگر آن چیزی را که دوست دارد از دست بدهد و یا نتواند بدست آورد، گرفتار غم و غصه می‌شود. چون خواستن خاصیت نفس است. این بیت حالت کسی را نشان می‌دهد که یا بر اثر خودشناسی و آگاهی، آن آرامش و سکون جدا بودن از افکار و توهمات را تجربه کرده و در آرامش روانی می‌زیسته که ناگهان بر اثر غفلت، یا پریدن فکری به ذهن یا عوامل دیگر، که دلیل پنهانی همهٔ اینها چیزی جز خواستن نمی‌باشد، گرفتار هیجان منفی شده و آن فراغت و آرامش درون را از دست داده است. و یا وضعیت کسی است که سختی‌های زندگی آگاهش کرده و بخاطرش آورده که اصل انسان همان ذات و اصالتش می‌باشد، نه نفس و اعوان و انصارش که بر اثر عوامل محیطی و خاصیت تاثیرپذیری ذهن بر وی تحمیل شده و مایهٔ رنج و عذابش شده است.

غارهای جنولان


  
   جای شما خالی روز دوم فروردین امسال زدیم به طبیعت. سفری یک روزه به خطهٔ روح‌پرور(!) غارهای جنولان، حدود دویست کیلومتری سیدنی، کمی آنطرف‌تر از منطقهٔ "سه خواهرون" یا کوههای آبی(Blue Mountains) که فکر می‌کنم معرف حضور انورت باشد. دشت‌ها و دره‌های بسیار زیبایی در مسیر بود و خوشبختانه بسیار خلوت، طوریکه ترسی زیبا آدم را برمی‌داشت.


تصویر فوق پانوراماست. دکمهٔ زیر تصویر را بسمت چپ و راست بکشید.

   در طول مسیر لابلای درختهای جنگل مترسکهای سفید که تداعی‌کنندهٔ روح بودند گذاشته شده بود و روی تکه کاغذی کنار آنها نوشته شده بود: "قتل‌های اسرارآمیز"! آدم را یاد فیلم "پروژهٔ جاودگر بلر" می‌انداخت. بعد که "یا‌حضرت‌عباس‌کنان" به دهکده یا منطقهٔ اصلی غارها عز شرف پیدا کردیم کاشف به عمل آمد که حکایت این "ارواح قاتل" در حقیقت جزئی از اسطوره‌های رایج مردم آن منطقهٔ جنولان بوده و برای اینکه این داستانها و اسطوره‌ها را زنده نگه دارند چنین ابتکار جالبی کرده بودند.

افتخر یفتخر افتخار



   نمی‌دانم این افتخار چه بلا و نکبتی است که ما(انسانها) به جان خودمان انداخته‌ایم و ولش هم نمی‌کنیم. هر جا می‌روی، از درون خانه و خانواده تا میان دوست و آشنا و روابط اجتماعی همه جا هی افتخار، افتخار، افتخار.

   آیا انسان کمی، فقط کمی، توجه نمی‌کند که این افتخار افتخار کردنش چه بلایی بر سرش آورده و می‌آورد؟! مادر و پدر به فرزندشان بخاطر انجام کاری می‌گویند: "عزیزم، من به تو افتخار می‌کنم." و معنی‌اش اینست که "این کار تو باعث شده شخصیت من خوب جلوه داده بشه و من برای اینکه باعث تأیید شخصیتم شده‌ای، احساس خوبی دارم! اصل کاری که کرده‌ای مهم نیست، فرزندم! این مهم است که باعث افتخار منی!" و وای اگر این غذای افتخار را برایشان تهیه نکنی! (اینجـا را بخوان.)

شهود


بر روی عکس حتماً کلیک کنید تا در اندازهٔ بزرگتر تماشایش کنید


هر چه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست   (حافظ)

   این اصلی بنیادی است در زندگی!

   اما معنی بیت: "ناساز" یعنی نامتناسب، ناهماهنگ، نتراشیده و نخراشیده. "بی‌اندام": بدهیکل، بدون قد و بالای موزون و متناسب. "تشریف" هم یعنی خلعت، لباسی که شاهان به کسی می‌بخشیده‌اند.

   می‌گوید: "عیب و ایرادی اگر هست، از قد و قامت نامتناسب ماست. وگرنه خلعتی که تو داده‌ای برای قد و بالای هیچکس کوتاه و تنگ نیست." خلاصه اینکه عیب از ماست نه از تو.

مورچه



   بعضی‌ها که چه عرض کنم خیلی از ما، فکر می‌کنیم عرفان و خود‌شناسی برابر با کسب و بدست آوردن چیزهایی است. اسم این «چیز‌ها» را هم مثلاً مقام و حال و فضایل می‌گذاریم. حتی من و شما هم که ماشالله ماشالله یک پا خودشناسیم، یا حداقل اینطور فکر می‌کنیم، اگر نه برای تحصیل و کسب چیزی سراغ مطالب عرفانی می‌رویم، پس برای چه می‌رویم؟! همین الان شما برای چی به این سایت سر زده‌ای؟! آیا انگیزهٔ "شدن" پشت آن نیست؟ آیا نپذیرفتن خودمان در این مراجعه نهفته نیست؟ من اگر نخواهم چیزی بشوم، اگر در کیفیت پذیرش(رضا) باشم، دیگر چه لزومی دارد به این در و آن در بزنم؟ چرا می‌خواهم چیزی بدست بیاورم؟ ولو این چیز "مقام" و "حال" نباشد و اسمش خوشبختی، احساس خوب، احساس سبکی، رهایی، عشق یا هر چیز دیگر باشد. 

   خود‌شناسی اگر واقعاً خود‌شناسی باشد، بمعنای از دست دادن و کندن و ریختن و زدودن است. هیچ چیز قرار نیست کسب کنی یا بدست بیاوری. بلکه قرار است هر چه هستی را زمین بگذاری. اگر انسان با ایدهٔ بدست آوردن و توقع و انتظار به شناخت خود بپردازد، کار عبث و باطلی می‌کند.

خلوت



   بهتر نه، خوب نه، حیاتی است که انسان حداقل ساعتی را در روز برای خلوت کردن با خودش و تنها بودن کنار بگذارد. جدا شدن از همه چیز: از دیگران، از جمع، از کتاب، روزنامه، رادیو و تلوزیون و ماهواره، از گوشی مبایل، از فیسبوک و اینترنت، از کامپیوتر و لپ تاپ، از همه چیز بطور مطلق.

   و وقتی از همهٔ اینها کنده شد، خودش را تماشا کند. آنچه در ذهن می‌گذرد را تماشا کند. و به این وسیله از افکار هم تنهایی می‌گزیند.

مرکز



   آیا تا بحال دقت کرده‌ایم که چرا انسان‌ها را با تصویری که از سرشان(چهره‌شان) در ذهن داریم، می‌شناسیم؟ وقتی مثلاً خودمان را  روی فرمی، پروفایلی می‌خواهیم معرفی کنیم تصویر سرمان را می‌گذاریم، نه عکس مثلاً پا یا دستمان را. یا من باب مثال وقتی کاریکاتوریست‌ها می‌خواهند شخصیت فردی را به طنز نمایش دهند، اصلی‌ترین تمرکز آنها روی سر و چهرهٔ اوست. 

   یا مثلاً اگر کسی بمن بگوید پسر عمویت کیست، من نمی‌روم عکس دست و پای پسر عمویم را بیاورم نشان او دهم و بگویم اینست. بلکه عکس سر پسر عمویم را نشانش می‌دهم. یا اگر عکسی که در آن، بدن پسر عمویم هم هست را به او نشان دهم، حتماً آن عکس باید سر پسر عمویم را هم شامل شود. اگر بدن بدون سر او را نشان دهم پذیرفته نیست، نامتعارف است. پس حتماً باید سر او در عکس باشد و این سر اوست که نمایندهٔ اوست. در حالیکه اگر خوب دقت کنیم، حقیقت پسر عموی من که سر او نیست! هست؟ آیا سر شما خود شماست؟ یعنی سر و حالت چهرهٔ شما تمام کیفیت و حال و احوال درونی شما را بیان می‌کند؟ 

   اگر کمی عمیق‌تر شویم روی این موضوع می‌بینیم ما در ارتباط با همدیگر گویی آن شخصیتی که از یکدیگر در ذهن داریم را در صورت همدیگر، و دقیق‌تر، در پشت چشم هم می‌دانیم. من تو را اینگونه می‌بینم که کسی هستی و آن کس در آن چشمهاست. در صورتیکه روشن است که نگاهی اینگونه چیزی جز خیال من نیست. آنها دو تا چشم هستند، نه بیشتر!