آیا تا بحال دقت کردهایم که چرا انسانها را با تصویری که از سرشان(چهرهشان) در ذهن داریم، میشناسیم؟ وقتی مثلاً خودمان را روی فرمی، پروفایلی میخواهیم معرفی کنیم تصویر سرمان را میگذاریم، نه عکس مثلاً پا یا دستمان را. یا من باب مثال وقتی کاریکاتوریستها میخواهند شخصیت فردی را به طنز نمایش دهند، اصلیترین تمرکز آنها روی سر و چهرهٔ اوست.
یا مثلاً اگر کسی بمن بگوید پسر عمویت کیست، من نمیروم عکس دست و پای پسر عمویم را بیاورم نشان او دهم و بگویم اینست. بلکه عکس سر پسر عمویم را نشانش میدهم. یا اگر عکسی که در آن، بدن پسر عمویم هم هست را به او نشان دهم، حتماً آن عکس باید سر پسر عمویم را هم شامل شود. اگر بدن بدون سر او را نشان دهم پذیرفته نیست، نامتعارف است. پس حتماً باید سر او در عکس باشد و این سر اوست که نمایندهٔ اوست. در حالیکه اگر خوب دقت کنیم، حقیقت پسر عموی من که سر او نیست! هست؟ آیا سر شما خود شماست؟ یعنی سر و حالت چهرهٔ شما تمام کیفیت و حال و احوال درونی شما را بیان میکند؟
اگر کمی عمیقتر شویم روی این موضوع میبینیم ما در ارتباط با همدیگر گویی آن شخصیتی که از یکدیگر در ذهن داریم را در صورت همدیگر، و دقیقتر، در پشت چشم هم میدانیم. من تو را اینگونه میبینم که کسی هستی و آن کس در آن چشمهاست. در صورتیکه روشن است که نگاهی اینگونه چیزی جز خیال من نیست. آنها دو تا چشم هستند، نه بیشتر!
علاوه بر این موضوع، بشر هر چه بیشتر جلو آمده و به این زمان ما رسیده، فعالیتهای فکری برایش اهمیت بیشتری پیدا کرده. چرا که قدرت جسمی و زور بازو رفته رفته سیادت و سروریاش را به قدرت تفکر داده. اگر صد سال پیش قدرت بازو اهمیت داشت، الان دیگر اینطور نیست. این قدرت فکر است که سلطه بر زندگی انسان پیدا کرده. (مطرح شدن تساوی حقوق زن و مرد هم یکی از تبعات همین جریان است، جریان برتری یافتن تاریخی قدرت فکر بر زور بازو. مسابقاتی هم که در این دورهٔ ما برگزار میشود و محور آنها قدرت جسمی انسانهاست، نوعی میراث و سنت باقیمانده از اجدادمان است.)
خلاصه آنکه وقتی در روابط انسانی چیزی اهمیت پیدا میکند منبع آن، مرکز توجه انسان میشود و اهمیت فوق العادهای پیدا میکند. مثلاً تا قرنها قدرت جسمی مهم بود، لذا قبایل انسانی به کسانیکه دارای بازوی کلفت بودند یا مثلاً تبحر در شمشیر زدن داشتند بهای زیادی میدادند. در عصر ما ابتدا دانش اهمیت پیدا کرد. پس کسانی مرکز توجه شدند که دانشمند بودند و حفظیات ذهنی زیادی داشتند. لذا منابع و منافع بسمت آنها رفت و مورد تحسین و تحیر عام قرار گرفتند. هر کس مثلاً شعر و کتاب زیاد خوانده بود و دانش فراوان داشت یا هر دانش دیگری جمع کرده بود آدم مهمی تلقی میشد. بعد، رفته رفته با سلطهٔ سیدیها و این اینترنت و دستیابی آسان و سریع به منابع دانش، آن افراد دانشمند همهچیزدان هم بلحاظ اهمیت کمرنگ شدند. و چیزی که الان اهمیت دارد، قدرت تفکر و نوآوری است، ایدههای نو و بکر. تا ببینیم بعد از این چه چیزی مورد توجه و اهمیت انسانها قرار خواهد گرفت و دور آن هلهله سر خواهند داد.
پس فعلاً اینجا هستیم، در مرکز بودن تفکر. خوب، عضو اصلی تامینکنندهٔ تفکر هم که معلوم است، مغز. برای همین این جایگاه مغز است که خیلی برای ما اهمیت دارد. و ما خودمان و دیگران را با این نماد میشناسیم و معرفی میکنیم.
حالا، اگر به این عزیزدردانه که باید دورش بگردیم، اندکی «توهین» شود، چقدر برایمان سخت خواهد بود! مثل این میماند که در قرنهای گذشته کسی شمشیر چنگیز خان را زیر پایش میگذاشت. یا مثلاً به آدم گردنکلفتی میگفتند "پهلوانپنبه". چه جسارتی! چه بیآبرویییی! چه قباحتی!
تا اینجا مقدمه بود. اما بعد. کسی نوشته همسرش مدتی است ناراحتی دارد و روانپزشک برای او قرصهای آرامبخش تجویز کرده و او داشته مصرف میکرده که یک بار با هم بگومگویشان میشود و او(خانم نویسندهٔ نامه) از او میپرسد که آیا قرصهایش را خورده یا نه. و او «بسیار بسیار» ناراحت شده و دیگر قرصها را ترک کرده و نمیخورد. حالا هر چه خانم به آقا میگوید قرصهایت را ادامه بده، میگوید: "نه. اگر بخورم تو بمن میگویی قرصی هستم، روانی هستم." (اصلاً این موضوع خودش یک وجه تحقیر در جامعه شده است که مثلاً اگر کسی را میخواهیم اذیت کنیم میگوییم: قرصاتو خوردهی؟)
این موضوع دقیقاً همان اهمیت پیدا کردن مغز برای ماست. همان که آن را نماد شخصیت و معرفی «خود»مان میدانیم. اگر به منبع و مرکز تولید «من» توهین شود، وا شخصیتا! وا هویتا! هیهات من الذلة!
در صورتیکه اگر انسان واقعنگر باشد، میبیند که مغز هم عضوی است مانند قلب؛ مانند چشم و دست و پا و غیره. دلیل عزیزدردانه شدنش همین «خود» است. چون جایگاه و مولد پندار است اینقدر به آن اهمیت میدهیم و در مرکز اهمیت جایش دادهایم.
من اگر به دیگران بگویم "چشمم ضعیف شده" هیچ احساس تحقیر و کوچکی نمیکنم. اگر به تو بگویم "پایم شکسته"، یا "گوشم خوب نمیشنود" احساس کمبود، نقص و حقارت نمیکنم. عصبانی هم نمیشوم. اما چرا هیچوقت از من نمیشنوی «مدتی هست که مغزم از کار افتاده و فهم درستی ندارم. عقلم معیوب است. انسان نادانی هستم.»؟!
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
بخود گمان نبرد هیچکس که نادانم
من دستم زخم شده و عفونت کرده. رفتهام دکتر و بمن آنتیبیوتیک داده و دارم مصرف میکنم. حالا اگر کسی با حالت تحقیر کردن بمن بخندد و بگوید: «هی، قرصی! کپسولی! قرصاتو بخور»، من چرا ککم هم نمیگزد و براحتی دایورتش میکنم، اما اگر مشکل روحیهای داشتهام و رفته باشم روانپزشک و قرص آرامبخش* دارم میخورم و همین جملهها را از کسی بشنوم، اینقدر بهم میریزم و ناراحت میشوم و خودم رو میخورم؟!
امان از این مرکز!
---
* روشن است که در اینجا سخن بر سر تأیید یا رد مصرف داروهای آرامبخش نیست.