سغراق بی‌شمار



شرح غزلی دیگر از دیوان شمس بقلم خانم پری‌سیما:

به غم فرو نروم باز سوی یار روم
در آن بهشت و گلستان و سبزه‌زار روم

یکی از خاصیتهای "من" عدم رضایت از وضعیت و حالتی است که چه در ذهن و چه در بیرون از ذهن اکنون برای انسان پیش آمده. برای همین گرفتار حس نخواستن این حالت و وضعیت فعلی و حس خواستن کیفیتی می‌شود که قبلاً بوده و یا بعداً خواهد شد است. اگر آن چیزی را که دوست دارد از دست بدهد و یا نتواند بدست آورد، گرفتار غم و غصه می‌شود. چون خواستن خاصیت نفس است. این بیت حالت کسی را نشان می‌دهد که یا بر اثر خودشناسی و آگاهی، آن آرامش و سکون جدا بودن از افکار و توهمات را تجربه کرده و در آرامش روانی می‌زیسته که ناگهان بر اثر غفلت، یا پریدن فکری به ذهن یا عوامل دیگر، که دلیل پنهانی همهٔ اینها چیزی جز خواستن نمی‌باشد، گرفتار هیجان منفی شده و آن فراغت و آرامش درون را از دست داده است. و یا وضعیت کسی است که سختی‌های زندگی آگاهش کرده و بخاطرش آورده که اصل انسان همان ذات و اصالتش می‌باشد، نه نفس و اعوان و انصارش که بر اثر عوامل محیطی و خاصیت تاثیرپذیری ذهن بر وی تحمیل شده و مایهٔ رنج و عذابش شده است.

   بنابراین می‌خواهد به همان کیفیت روحی‌روانی دورانی برگردد که آسوده‌خاطر بوده است. برای همین می‌گوید دیگر نمی‌خواهم غرق غم و درد باشم و بار دیگر از ذهن و افکار و توهمات، که احساس غم و رنج در ذهن یکی از آثار آن است به سوی یار فطرت درون، به حالت سکوت و توقف افکار باز می‌گردم. ذات و فطرتی، یا کیفیتی که مثل گلستان و گلزار، تر و تازه و شاداب و عین شادمانی‌ست. یعنی وضعیت فعلی ذهن را و هیجان منفی ناشی از آن وضعیت را می‌پذیرم. با آن مبارزه نمی‌کنم و تسلیم همین وضعیت و کیفیت روانی که الان هستم می‌شوم.

ز برگ‌ریز خزان فراق سیر شدم
به گلشن ابد و سرو پایدار روم

در ذهن که هستم حرص و ترس از دست دادن ارزشهای ذهنی و جدائی از آنها عذابم می‌دهد. چقدر باید بخود بلرزم که آنچه را که دارم و می‌خواهم مبادا از دست بدهم. و یا چقدر این نفس را تر و خشکش کنم تا همچنان برای چشمهای اغیار جلوه‌گری کند. از این همه ترس‌ها و حرص‌ها و جدائیها سیر شدم. چرا که وجود این تعلقات و خواسته‌های ذهنی انسان را گرفتار هجر و دوری از فطرت درون می‌کند. پس باید این تعلقات ذهنی را(بوسیلهٔ آگاه شدن و تماشای آنها) رها کرد و در کیفیت سکوت و بی‌اندیشه‌گی به سوی گلشن همیشه سبز و پایدار ذات و فطرت رفت.

من از شمار بشر نیستم وداع وداع
به نقل و مجلس و سغراق بی‌شمار روم

من که از اول از جنس هستی فکری نبوده‌ام پس چرا الان خودم را همان افکار و توهمات ذهن می‌پندارم و با آنها یکی می‌شوم؟! پس باید با هویت وداع کرد. از آن برید و به سوی ذات و فطرتی که اصل انسان است رفت و شراب گرمی و آرامش بی‌حساب درون را از آنجا نوشید.

نمی‌شکیبد ماهی ز آب، من چه کنم؟
چو آب سجده‌کنان سوی جویبار روم

کی ماهی می‌تواند دور از آب زنده باشد؟ من که کمتر از ماهی نیستم. پس چطور شده که از ذات و حقیقت درون دور شده‌ام؟ بنابراین باید سکوت پیشه کرد. خود را به همین صورت که هست پذیرفت و مانند آب در حالت تسلیم و پذیرش به سوی جویبار اصالت حرکت کرد. 

به عاقبت غم عشقم کشان‌کشان ببرد
همان به‌ست که اکنون به اختیار روم

آخرش که عشق، آگاهی از این جرثومهٔ فساد، عدم رضایت‌های پی‌درپی از زندگی، جان انسان را به لب می‌رساند و وادار به تسلیم می‌کند، پس همان بهتر که الان به خواست و ارادهٔ خود از "من" جدا شده و به اختیار، راه خودشناسی را طی کرد.

ز داد عشق بود کار و بار سلطانان
به عشق درنروم در کدام کار روم؟

زندگی و کار و بار اصلی را سلطانان عشق و حقیقت دارند و عقل و خرد الهی بر جان و زندگی و عملشان حاکم است. پس اگر انسان در کیفیت عشق و حقیقت درون نباشد به چه کاری مشغول باشد که حقیقتاً کار باشد؟ اگر از موضع فطرت زندگی نکند و امورات زندگی را بدست خرد و حقیقت نسپارد، عجب زندگی پوچی خواهد داشت.



شنیده‌ام که امیر بتان به صید شده‌ست
اگر چه لاغرم سوی مرغزار روم

می‌گویند حقیقت همیشه بدنبال انسانهاست که از "خود" جدایشان کرده و شکارشان کند. هر چند که این "خود"، جان و روان مرا خیلی لاغر و نزار کرده اما بقصد شکار شدن در مرغزار سکوت و خاموشی فکر قرار می‌گیرم.

چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار
به عشق دل به دهان سگ شکار روم

شیر حقیقت و عشق، سگ‌های آگاهی و خودشناسی را برای صید انسانها می‌فرستد. یعنی آگاه شدن و کندن از هستی فکری و علائق ذهنی برای ذهن مثل رفتن به دهان سگ است(ظاهراً ترسناک است). اما من به عشق آن حقیقت که اصلم از اوست با جان و دل می‌روم که ماندن با سگ "من" بسیار دردناک‌تر است و دردش هم تمامی ندارد. چون "من" سیری‌ناپذیر است. به هر چیزی که دست یابد باز احساس کمبود می‌کند و قبل از کسب هر ارزشی یا خواسته‌ای بخود می‌گوید: "اگر این را داشته باشم دیگر به هیچ چیز نیاز ندارم." اما پس از گذشت اندک زمانی خواستهٔ دیگری برای خودش ایجاد می‌کند! چون رضایت از خود در مرام "من" بی‌ریشه و توهمی وجود ندارد.

چو بر براق سعادت کنون سوار شدم
به سوی سنجق سلطان کامیار روم

اگر افکار انسان از نوسان در گذشته و آینده باز ایستد و در لحظهٔ حال و اکنون قرار بگیرد، انگار که در سایه و تحت اختیار و حاکمیت قدرتی دیگر قرار گرفته است که سراسر عشق و سعادت و زیبائی است.

جهان عشق به زیر لوای سلطانی است
چو از رعیت عشقم بدان دیار روم

دنیای سکون و آرامش و حالت زیبای درون فقط در کیفیت سکوت و با فرو خوابیدن افکار که عین بودن در زیر نشان و پرچم سلطان حقیت می‌باشد تجربه می‌شود. پس ای انسان تو که بندهٔ عشق هستی و اصل و ذاتت از عشق است در کیفیت سکوت قرار بگیر و به سوی فطرتت بازگرد.

منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان
بدان جهان و بدان جان بی‌غبار روم

این جهان ذهنی و جان مرده و توهمی شخصیت و "هستی" که از تصاویر و توهمات کهنه و گذشتهٔ حافظه تغذیه می‌کند و از پشت غبار تعابیر به امور زندگی نگاه می‌کند دیگر در نظرم خوار و بی‌مقدار می‌آید. پس این دنیای توهمی را رها می‌کنم و به جهان فطرت می‌روم که نو، زنده و واقع‌بین است و مانند "من"، غبار توهمات چشمانش را کور نکرده است. 

خموش کی هلدم تشنگی این یاران
مگر که از بر یاران به یار غار روم

جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم

این یاران هویتی که برای خودم در ذهن بوجود آورده‌ام و شادی موقتی و کاذب از آنها می‌گیرم و تشنهٔ باران تایید و تعریف و تمجید هستند، نه مرا رها می‌کنند و نه می‌توان با آنها ستیزه کرد. مگر اینکه انسان خاموش بنشیند و تماشایشان کند تا این سکوت و خاموشی او را در کنار آن یار یکتا قرار دهد. چرا که فقط در جوار حقیقت درون که زیبائی و روشنائی جهان از اوست، در حین مشاهدهٔ ذهن و محتویاتش بدون هیچ قضاوتی و از موضع ورای ذهن، احساس می‌شود که انسان در بهشت آرامش و شادی عمیق و در همسایگی یار زندگی می‌کند.


---