جلالالدین عزیز در دفتر چهارم از مثنویاش در مورد وطن و موطن روان انسان صحبت میکند. سخنی از پیامبر اسلام نقل میکند و معنی و منظور ایشان را بیان میکند. سخن پیامبر این است که "دوست داشتن وطن، بخاطر ایمان انسان است." جلالالدین میگوید این سخن را باید درست خواند(درست فهمید)، نه مثل کسی که سوراخ دعا را گم کرده بود!
جریان سوراخ دعا چیست؟ اینست که روزی فردی هنگام طهارت و وضو، داشته دعاهای مربوطه را میخوانده. رسم است که موقع شستن بینی با آب میگویند "خدایا من بینی جسمیام را میشویم، چنین باد که بینی روحیام نیز پاک شود تا بوی بهشت به مشامم برسد" و هنگام شستن بدن پس از قضای حاجت میگویند "خدایا کثافات جسمی را از خودم پاک کردم، چنین باد که پلیدی معنوی هم از من پاک گردد". آن فرد هنگام وضویش این دو دعا یا ورد را جابجا میخوانده. دعای آن سوراخ را برای این، و دعای این را برای آن! کسی آنجا بود و دعا کردن اشتباهی او را شنید:
گفت شخصی: ورد خوب آوردهای
لیک سوراخ دعا گم کردهای!
حالا جلالالدین هم به کسانی که سخن "حب الوطن" پیامبر را به معنی وطن ظاهری(اعتباری) میگیرند، میگوید: "شماها سوراخ دعا را گم کردهاید. جهت این سخن را درست نگرفتهاید. این حرف معنی بسیار عمیقتر و کاربرد بسیار مفیدتری دارد. در حقیقت این سخن به موضوعی بسیار مهم اشاره دارد. اگر شما آن را به ظاهر بگیرید، از آن مفهوم عمیق و مفید بیبهره میشوید." اما آن معنی چیست؟
از دم حب الوطن بگذر مایست
که وطن آن سوست، جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
همچنین حب الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست
تا اینجا هنوز تاکید دارد که "معنی درست وطن را بشناس. از لحاظ معنوی آگاه شو که وطن معنوی تو چیست". و نه اینکه تنها از نظر عقلی و دانش بدان، بلکه در وطن حقیقیات باش، لمسش کن. تشبیهاً یعنی به وطن برگرد. اما زیاد خودمان را به تشبیهها نچسبانیم. یعنی "وطن" را حس کن.
یکی حکایت جالبی را نقل کرد از این قرار: میگویند کرمی با بچهاش در میان گند و کثافت زندگی میکردند. روزی پدر و پسر هنهنکنان از میان کثافات بیرون میآیند. کرم آسمان آبی و ساحل زیبای دریا را به کرمکش نشان میدهد و میگوید: "فرزندم این آسمان است، آن که در وسط پهنهٔ آبی میدرخشد خورشید است و آن آب بیانتها دریاست". کرمک در حالی که هوای باطراوت صبحگاهی را به درون ششهایش فرو میکشد، منطقیترین پرسش ممکن را از پدرش میپرسد: "پدر، وقتی آسمان و دریایی به این زیبایی هست، چرا ما توی آن کثافت زندگی میکنیم؟ بیاییم ما هم در ساحل دریا زندگی کنیم". پدر فیلسوفانه سر تکان میدهد و چنین پاسخ میگوید: "فرزندم، مفهوم "وطن" را هیچوقت از یاد نبر!"
در رابطه با وطن ظاهری – یعنی سرزمینی که در آن بدنیا آمدهایم و مدتی در آن زندگی جسمی و بیرونی داشتهایم - روشن است که انسان هر جای دنیا باشد، آسمان کم و بیش همین رنگ است. منظورم بلحاظ معنوی است. یعنی کیفیت درونی انسان همه جا همراه اوست. هر جای دنیا برویم وقتی دروناً در شادمانی و آرامش باشیم، برایمان بهشت است. و اگر درونمان احساس اضطراب، ناامنی، ملالت و گرفتگی داشته باشیم، به هر سرزمینی هم که برویم این حالات را درونمان داریم و با خود میبریمشان. چرا که "هستی" یا همان "خود" دشمن زندگیکوفتکنی است که مثل سایه هر جا برویم دنبالمان است.
نه به هند است آمن و نه در ختن
آنکه خصم اوست سایهٔ خویشتن!
اما ذهنمان به دروغ و فریب به ما میگوید: "اگر مهاجرت کنی و بروی فلان سرزمین، چه کیفها خواهی کرد. چه خوشبخت خواهی شد...". دروغ است، دروغ است، دروغ!
اما وطن حقیقیئی که مولانا از آن میگوید چیست؟ ما عادت کردهایم به نشخوار افکار. همان فلسفیدن. فکر پشت فکر. در حالیکه فکر فقط برای امور مادی زندگی باید استفاده شود. وقتی کاری با فکر نداریم، چرا بیهوده فکر میکنیم و انرژی درونمان را با فکر کردن هدر میدهیم؟ آیا منطقی است که وقتی با دست و پایمان کاری نداریم، آنها را الکی تکان دهیم؟! پس چرا وقتی برای امور مادی زندگیمان کارمان با فکر تمام میشود، باز به استفاده از آن ادامه میدهیم و به بهانههای متنوع آن را به حرکت وامیداریم؟ انقدر که خودمان را خسته و کوفته میکنیم.
وطن ما شده است فکر کردن، تفلسف. خیال میکنیم فکر کردن چیز مهمی است. اینکه همه چیز را بدانیم. سر از همه چیز دربیاوریم. ذهنمان را پر میکنیم از انواع دانستگیها و تحلیلها و عقاید. با دانستن اینها میخواهیم سکون و آرامش پیدا کنیم، نوعی پناهگیری. خودمان را انباشتهایم از اطلاعات متنوع. از جمله، اطلاعات و دانش عرفانی و خودشناسی. فرقی نمیکند. (و اینکه از اطلاعاتمان "من" هم بسازیم، که دیگر قوزی بالای قوز.) ما در پناه این دانشها میخواهیم احساس امنیت کنیم. عمراً!
ما در میان دانشمان، اطلاعات و عقایدمان همچون کرم میلولیم. با آنها ورمیرویم. و بسکه به اینها عادت کردهایم، حالمان هم دیگر ازشان بهم نمیخورد. مگر اینکه سری به وطن اصلی بزنیم تا آنوقت دریابیم این چه کثافتیست که در آن مشغول مردگی کردن هستیم.
زنده ای و زندهزاد ای شوخ شنگ
دل نمیگیرد تو را زین گور تنگ؟!
وطن ذاتی و حقیقی انسان، نیستی است. یعنی هیچی. هیچی چیست؟ اگر بگوییم چیست که میشود یک چیزی! هیچی یعنی واقعاً هیچی! همین و بس! و ما از بودن در وطن اصلی خودمان میترسیم! از اینکه لحظهای فکر نباشد در هراسیم! نترسیم، بیاییم با آن روبرو شویم.
نیست را چه جای بالا است و زیر
نیست را نه زود و نه دورست و دیر
کارگاه و گنج حق در نیستیست
عاشق "هست"ی چه دانی نیست چیست!
حکایت کرمک همراه با تأویلی از آن را از آقا مرتضی خواهش کردم به شعر درآورند و ایشان لطف کردند. با هم میخوانیم:
تاویلی بر"حب الوطن من الایمان" و حکایتی در رد قشری بودن معنی آن
بشنو اینک هین به گوش جان و دل معنی حب الوطن ای مستدل
گفت پیغمبر من الایمان و دین باشدی حب الوطن را در یقین
عامیان چسبیده معنی حروف پوست را بگرفته نه مغز نه جوف
لیکن آنها که به معنی میروند معنی و تاویل دیگر میکنند
گر بود معنی قشری زان حدیث هر کسی نفع خودش را مستغیث
یک حکایت بشنو بر گو زان امین معنی حب الوطن این باشد این؟
کرمکی با بچه اش در یک خلاب زندگیشان میشد اندر منجلاب
روزی از این روزها فرزند کرم گفت چبود خارج از این خاک و جرم
ای پدر یک دم بیا بیرون رویم تا هم از آنجا کمی واقف شویم
شد ورا مانع پدر اما پسر بُد مصر زان جا بیابد او خبر
عاقبت راضی شد آن کرم لجوج که دمی زان جا شوندی خوش خروج
با دو صد زحمت شدند زانجا برون تا بدیدند آسمان نیلگون
نور خورشید و هوای بکر و صاف خوش بتابیدی بر آن رخنۀ شکاف
بوی گلهای فراوان از هوا بر مشام آن دو کرم بینوا
نغمۀ بلبل ز هر سو میرسید از میان شاخههای سبز بید
ساحل زیبا و دریا بس قشنگ همّه در اطراف آنها رنگ رنگ
کرمک فرزند گفتی ای پدر بهر چه زآنجا نباید شد به در؟
ما در این گَند و گُه و در منجلاب این چه جان کَندن بود بر گو جواب
هم دهانش را پدر چون باز کرد فلسفیدن را بسی آغاز کرد
سر تکانی داد و با شکلی فکور در تفلسف شد همی خیره به دور
با نگاه عاقلِ اندر سفیه گفت ای تو از من و بر من شبیه
ما همه میهن پرستیم و وطن عِرق میهن تا به گور و هم کفن
هین تو مفهوم وطن را ای پسر هیچوقت از یاد و ذهن خود مبر
معنی حب الوطن این باشد این از نبی رحمة للعالمین؟
لا و کلا این نباشد در سخن معنی حب الوطن ای ممتحن
بشنو اینک معنی حب الوطن از زبان و گفتۀ این انجمن
گر چه بس تاویل دیگر رفته است هر کسی بار خودش را بسته است
معنی حب الوطن را ای عزیز بشنو اینک خود بده آنرا تمیز
از عدم چون آمدی سوی برون پس زبان بگشودهای بر چند و چون
یک هویت ساختی از خود سپس در درون ذهن خود در پیش و پس
فکر زائد شد مسلط بر تو هان دائماً در شک و ظن و در گمان
فلسفهبافی و افکاری غریب تا به پیری میدهد ما را فریب
زین درخت تازۀ جان شاخ و برگ میکَند از ما همی تا گاه مرگ
دائماً افکار خود را در جدل با تفلسف بعد از آن مشغول و حل
غافل از اینکه از اول در عدم هیچ بودیم و سکوت و در بکم
در عدم بودیم و خالی از دروغ نور نور نور بودیم و فروغ
همنشینی با حقیقت داشتیم هم حقیقت را لیاقت داشتیم
بود آنجا موطن اصلی ما رام ما و خام ما اهلی ما
تا فضولی کرده و اندر هبوط*(۱) در سراشیبی فتادیم و سقوط
پس بباید باز گشتن بر وطن ارجعی سوی عزیز ذوالمنن*(۲)
پس بیایید ای عزیزان جملگی در عدم باشیم و هم در زندگی
زندگی ما همه اندر عدم اندر این ره جملگی ثابت قدم
در کنار خلق و فارغ از همه در سکوت و فارق و بی همهمه
از همین جا رو سوی موطن کنیم تا در آرامش به آنجا خوش رویم
این سخن آخر ندارد دوستان رو بباید کرد سوی بوستان
۱. قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا فَمَا يَكُونُ لَكَ أَن تَتَكَبَّرَ فِيهَا فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِينَ ﴿١٣﴾ سورة الأعراف
فرمود پس از آنجا [بهشت یا آسمان] پایین رو که تو را نرسد که در آن بزرگی بفروشی، بیرون شو که تو خرد و خواری
۲. ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً ﴿٢٨﴾ سورة الفجر
به سوی پروردگارت که تو از او خشنودی و او از تو خشنود است، باز گرد.
همین!
---