سلام داود جان،
ممنونم بابت نهار و چایی. کنار پنجره نشستهام، لیوان چایی را پر کردهام و دارم این نامه را برایت مینویسم و تو کمی آنطرفتر خوابیدهای. میخواهم کم کم بروم خانه. گفتم بیدارت نکنم و با این نامه هم ازت تشکر کنم و هم خاطرهای برایت تعریف کنم.
امروز بیشتر وقتمان به صحبت دربارهٔ عرفان و خودشناسی و اشعاری که از مثنوی خواندیم گذشت. بعد از حرفهامون، وقتی داشت خوابت سنگین میشد، چیزی از دوران جوانیام یادم آمد. آنوقتها تو نبودی یا احتمالاً خیلی کمسن و سال بودی. محلهای در تهران بود بنام «شهر نو» که روسپیها آنجا بودند. هم اقامت داشتند و هم باصطلاح کار میکردند بندگان خدا.
من آن روزها در حال مطالعهٔ جامعهشناسی بودم و سخت در فکر نجات بشریت. از اینکه بشر تا این حد به انحطاط و ظلم و فساد کشانده شده رنج میکشیدم و دوست داشتم راه نجاتی برای عالم پیدا کنم. این بود که مدام کتابهای روانشناسی و جامعهشناسی میخواندم و گاه خودم هم دست به تحقیقاتی جامعهشناسانه میزدم تا ریشهٔ این انحطاط را پیدا کنم.
روزی، در راستای انجام یکی از همین تحقیقاتم برای نجات بشریت، به همان محلهٔ مذکور رفتم. کوچهها، خانهها و اتاقهایی بود، تقاضاهایی و عرضههایی. زنانی که بر اثر فقر و نداری و مسائلی دیگر، تن و روان خود را سالها فروخته بودند. همینطور در آنجا گشت میزدم و گاهی در حیاط خانهها مینشستم و با بعضی از آنها صحبت میکردم. یادداشت برمیداشتم و غصه هم میخوردم.
از آنها میخواستم برایم تعریف کنند چه شد که به این راه و وضع افتادهاند. راحت حرف زدن آنها برایم خیلی جالب بود. از سیر تا پیاز زندگیشان را برایم تعریف میکردند و هیچ ترس و ابایی نداشتند. در صدا و لحنشان حزنی عمیق نهفته بود که ناراحتیام را چند برابر میکرد.
آنجا یک اصطلاحی رایج بود بنام «سیگار کشیدن». رسمشان بود هر مشتریئی(مرد) پیدا میشد، صاحب آن خانه - که روسپیهایی برایش کار میکردند - میآمد و از او میپرسید: «سیگار میکشی؟» یعنی «مشتری هستی؟» و اگر طرف جواب مثبت میداد، کسی را برایش جور میکرد و کارش را راه میانداخت. من همینطور که میگشتم و تحقیق جامعهشناسیام را داشتم انجام میدادم، چشمم به دختری کولی و جوان خورد. بقدری زیبا بود که «پاهایم به زمین چسبید». مدتی غرق زیبایی او شدم. و بعد، نتوانستم مقاومت کنم...
در حال انجام کار، دربارهٔ او و خانوادهاش و اینکه چه شده بود سر از اینجاها درآورده بود سئوال میکردم! به او میگفتم: «من دارم دربارهٔ جامعهشناسی تحقیق میکنم و این اطلاعات را برای تحقیقم میخواهم». او با همان زبان و لهجهٔ دهاتیاش حرفی بمن زد که خودش هم متوجه نشد چقدر معنی داشت. گفت: «سیگارت رو بکش»! (منظورش این بود که «مرتیکه، کارت رو بکن و برو گمشو. چه حرفهایی میزنی.»)
این حکایت من حکایت کسانیست که از خودشناسی و عرفان مینویسند و میگویند، از نجات بشریت و اینگونه سخنان گنده گنده حرف میزنند، به اعماق روانشناسی میپردازند اما زندگی عادی و روزانهای که مشغول آن هستند در جهت تخریب روح و روان خودشان(و لاجرم باقی انسانها) است. به این انسانهای خودشناسینویس، روانشناس، روانتحلیلگر، عارفمآب و جامعهشناس که بر حال و روزگار خودشان تأمل نمیکنند، زندگی به زبان حال میگوید: «سیگارت رو بکش!».
داود جان، لیوان چای من رو به اتمام است. عجب آفتاب گرم و دلپذیریست این آفتاب عصر. تو هم که همچنان خوابی و نفسهای عمیقی داری میکشی. باهات خداحافظی میکنم. باید بروم خانه.
راستی تا یادم نرفته، بگویم. فندکم را میگذارم کنار کتاب مثنویات. بد نیست استفادهاش کنی!
قربانت.