قیامت


برای تماشای تصویر در اندازهٔ اصلی، روی آن کلیک کنید


   یک نفر با لحنی اعتراض‌آمیز بمن می‌گفت: «شما سوزنت روی مولانا گیر کرده؟»! و من ماجرای ملا نصرالدین را برایش تعریف کردم. که روزی یک تار دستش گرفته بود و دائم روی یک سیمش می‌نواخت. از او پرسیدند: «ملا، نوازنده‌ها دستشان را روی پرده‌ها حرکت می‌دهند و نت‌های دیگر را هم می‌نوازند». ملا گفت: «آنها چون سرگشته‌اند، و نت اصلی را پیدا نکرده‌اند، چنین می‌کنند. من نت اصلی را گیر آورده‌ام! خودش است!»

   غزل شمارهٔ ۱۱۲۱ از دیوان شمس به تأویل و تفسیر خانم پری‌سیمای عزیز را می‌خوانیم. پرانتزها فضولی‌های بنده است.

آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بی‌قرار

وقتی نور و گرمای آگاهی به جان ذهن می‌تابد و یخ‌های افکار ذوب می‌شوند و سکوت متحقق می‌شود، دل مثل بهار، خرم و سرسبز و پرنشاط می‌شود. گل‌ها و پیام‌های شادی و خنده و آرامش در درون می‌شکفد، مستی و بی‌قراری فضای درون را پر می‌کند. 

ای چشم و ای چراغ، روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را به انتظار

در چنین کیفیتی چشم ذهن و دل به باغ و چشمهٔ جان گشوده شده، می‌رود که به تماشای باغ بنشیند و زیبارویان بی‌زمان این چمن را با رفتن به زمانهای گذشته و آینده ذهنی در انتظار نگذارد.

اندر چمن ز غیب، غریبان رسیده‌اند
رو رو که قاعده است که "القادم یُزار"

چرا که این زیبارویان معنوی از عالم عدم و نیستی و بی‌زمانی رسیده‌اند. پس روا نیست که چشم دل از آنها برداشته شود و به سوی ذهن رود. این یک رسم و سنت مبارک است که وقتی مهمان دل‌آشنائی به خانهٔ دلت می‌آید، به استقبالش بشتابی و چشم از او برنداری.

(عبارت «القادم یُزار» ضرب‌المثلی است به این معنی که کسی که قدم به شهری یا جایی می‌گذارد و وارد آن می‌شود را باید زیارت کرد، دیدارش کرد.)

گل از پی قدوم تو در گلشن آمده است
خار از پی لقای تو گشته است خوش‌عذار

گل حقیقت برای نشان دادن و بیان کردن زیبائیهایش از طریق تو، بر گلشن دل تو آمده است، ذهن بخاطر دیدن اصل و ذات تو خانه را از خار و خاشاک افکار و اندیشه‌های توهمی پیراسته است و از جنس حقیقت شده است. (به تعبیر آن عاموی هندی، «ذهن مذهبی»)



ای سرو، گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد برطرف جویبار

ای سرو، ای انسان، سر تا پای سوسن دل، در کنار چشمه و جویبار حقیقت، زبان شده است و از زیبائیها با تو سخن می‌گوید.

(گل سوسن در ادبیات فارسی غالباً بعنوان دو سمبل بکار می‌رود. یکی آزادگی:

از زبان سوسن آزاده‌ام آمد به گوش
کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است
حافظ

و دیگری «ده زبان» بودن. بدلیل شباهت گلبرگهایش به زبان، آن را تشبیه به کسی کرده‌اند که حرف زیاد دارد. دربارهٔ سمبلیسم گلهای دیگر در ادبیات فارسی این صفحه را می‌توانید بخوانید.)


غنچه گره گره شد و لطفت گره‌گشاست
از تو شکفته گردد و برتو کند نثار

گویی قیامت است که برکرد سر ز خاک
پوسیدگان بهمن و دی، مردگان پار (پار = پارسال) 

روح و روان انسان از فکر و اندیشه‌های زائد پرگره شده و خاصیت باز و گشادگی را از دست داده است. اما وقتی در کیفیت پذیرش این لحظه و وضعیت موجود قرار می‌گیرد، و بر درد و رنجهای ماندن با آن، صبر می‌کند لطف حقیقت این گره‌ها را می‌گشاید و روان چون گل شکفته شده، خود را تسلیم حقیقت می‌کند. که به لحظهٔ قیامت می‌ماند که مردگان تصاویر کهنه و بیجان ذهن که از زمانهای گذشته و آینده در حافظه مدفون شده‌اند سر از خاک ذهن بیرون آورده، جان می‌گیرند و تبدیل به اندیشه‌های زیبا و سرشار از عاقلی و خردمندی می‌شوند. 

تخمی که مرده بود، کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت، کنون گشت آشکار

همچون تخمی که از بی‌آبی زیر خاک مرده بود، جان انسان نیز که زیر خار و خاشاک توهمات بیجان شده بود، زنده شده و رازی که در دل داشت آشکار می‌شود.

شاخی که میوه داشت، همی نازد از نشاط
بیخی که آن نداشت، خجل گشت و شرمسار

نفس یا هویت که خشک و بی بار و بر است و «آن» ندارد، در برابر روان شکفتهٔ انسان که سرشار از میوه‌های نشاط و شادی‌ست خجل و شرمنده شده، سر تسلیم بر خاک می‌گذارد.

آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکوشاخ بختیار

این درختان روح و روان انسان نیز همچون درختان طبیعت، پائیز و زمستان و بهار دارند که اگر در طی سلوک، بر سرما و سختی و تلخی‌های زمستان نفس صبر داشته باشند و خود و زندگی را همانطور که هست بپذیرند، پر از شاخ و برگهای خوشبختی و خوش‌اقبالی می‌شوند.



لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار

گویند سر بُریم فلان را چو گندنا (گندنا = تره)
آن را ببین معاینه در صنع کردگار

شاه بهار جان با ساز و برگش لشکر کشیده، سپر خودشناسی و آگاهی را دست یاسمن و شمشیر نگاه را دست سبزه داده است و می‌گوید: «کجاست آن نفسی که امان تو را بریده، تا با شمشیر گندنای تیز و بران سرش را ببُریم؟». و تو ای انسان، رفتن این کهنگی و مردگی، و نو شدن و جان گرفتن را با چشمان باز در طبیعت و صنع حقیقت مشاهده کن و ببین چگونه جان خشکیدهٔ طبیعت با آمدن شاه بهار، خاک خشک و سرد و یخ‌زده را شکافته، تر و تازه و شاداب سر برآورده است. (و بدان که در درون تو نیز چنین خزان و بهاری در جریان است.)