دو داستان حاوی مفاهیم بنیانی عرفان در جلسهٔ دهم شرح مثنوی آمده است. اولی به اینکه منشاء زیبایی کجاست و چیست میپردازد و دومی به اینکه «اصل اصل عشق» چیست، برای درک و تجربهٔ عشق چه اصلی را باید پیاده کرد.
چکیدهنویسی جلسهٔ مذکور به همت آقا داود، در ادامه قابل مطالعه است.
چکیدهنویسی جلسهٔ مذکور به همت آقا داود، در ادامه قابل مطالعه است.
جلسۀ
دهم
خوشتر آن باشد که سِرِ دلبران گفته آید در حدیث دیگران
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقدِ حالِ ماست آن
دفتر
چهارم، بیت ۱۳۵۸ به بعد
"قصّۀ صوفی که در
میانِ گلستان، سَر بر زانو، مراقب بود، یارانش گفتند: سر بر آوَر تَفَرُّج کُن بر
گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمة الله تعالىٰ...": (مراقب بود: مراقبه میکرد،
مراقبه کلمهای مترادف با مدیتِیشن (Meditation) است که در عرفان اسلامی به آن
"مراقبه" میگویند.)
موضوع و تم اصلی این
داستان، "زیباییشناسی" است.
داستان از این قرار
است که صوفیای برای گشودن دل و قلبش به یک گلستان رفت و به روش صوفیان، سرش را بر
روی زانویش گذاشت و مشغولِ مراقبه شد. در حالی که داشت مراقبه میکرد و خیلی عمیق
در خودش فرو رفته بود، فردی فضول آمد و از ظاهر صوفی ــ که سرش را بر زانو گذاشته
بود ــ فکر کرد که او به خواب رفته و یا حوصلهاش سر رفته و یا حالت غم و اندوه
دارد. به همین خاطر از این حالت صوفی ملول شد و به او گفت:
که چه خُسبی آخِر اندر رَز نِگَر این
درختان بین و آثارِ خُضَر (رز:
درخت انگور، در اینجا منظور سرسبزی است)، (خُضَر: سبزی)
امرِ حق بشنو که گفتهست اُنظُروا سویِ این آثارِ رحمت آر، رو
گفت: ای صوفی! چرا
خوابیدهای؟! سرت را بلند کن و به این درختان سرسبز نگاه کن! برخیز و به این آثار
رحمت خداوند نگاه کن و سخن حق را بشنو که گفته است "اُنظُروا" (اشاره به
یکی از آیات قرآن دارد). برخیز و اینها را ببین. چرا در خودت فرو رفتهای؟! چرا
اینقدر ملول و ناراحت هستی؟
گفت آثارش دل است ای بُوالهَوَس آنذ
برون، آثارِ آثار است و بس
باغها و سبزهها در عینِ جان بَر برون، عکسش چو در آبِ روان
صوفی (در حقیقت، مولوی
که دارد حرفش را از زبان صوفی بیان میکند) گفت: آثارِ حقیقت، دل است ای بُوالهوَس!
آن باغ و سبزۀ حقیقی در درون جان و دل انسان است، و آنچه که در بیرون است، انعکاس
و بازتاب آن زیباییها و جذابیتهای باغ و سبزۀ بیرونی است، درست مثل آن تصویری که
در آب انعکاس پیدا میکند. میگوید تصویری که در آب انعکاس پیدا کرده، این انعکاسِ
بیرونی است و حقیقتِ آن درختان و سبزهها، در درونِ دل انسان است.
داستان
در اینجا به همین سادگی تمام است.
موضوع این داستان،
بسیار زیبا و قابل تأمل است. ابتدا به چندین مثال اشاره میکنیم که در مورد آنها
تأمل کنید. موجی که در گندمزار بر اثر وزش باد ایجاد میشود را در نظر بگیرید. آیا
واقعاً این موج در بیرون وجود دارد؟ مسلماً خیر. شاید تعجب کنید، ولی این موج
عملاً در بیرون وجود ندارد. چیزی که ما به آن موج میگوییم، حالتی است که من و توی
انسان آن را درک میکنیم. موج وجود ندارد، فقط حرکتِ دانه دانۀ شاخههای گندم وجود
دارد. و یا وقتی سنگی را داخل برکهای بیندازید،
موجی که روی آب ایجاد میشود، موج نیست، فقط بالا و پایین رفتن مولکولها و ذرات
آب است. آن چیزی که ما آن را موج میدانیم و آن را به مفهوم موج مطرح میکنیم،
چیزی است که ما درک میکنیم.
مثال دیگری را همراه
با یک سوال مطرح میکنیم. در نظر بگیرید که در یک جنگل دور افتاده و خیلی پرت هستید
که هیچ انسان و موجود زندهای در آنجا وجود ندارد. در این جنگلِ پرت، باد میوزد و
درخت بزرگی شکسته میشود و میافتد. آیا وقتی این درخت میافتد، صدایی برخاسته است
یا خیر؟! ممکن است پاسخ دهید که این چه سوالی است؟! مسلماً صدایی بر میخیزد. پیش
از پاسخ دادن به این سوال، ببینید اصلاً صدا یعنی چه؟! ما به چه چیزی صدا میگوییم؟
تعریف صدا از نظر علم فیزیک این است که وقتی دو شِی با هم برخورد میکنند، صدا در
حقیقت در درون گوش من مفهوم پیدا میکند. یعنی مولکولهای هوا به هم برخورد میکنند
و نهایتاً باعث میشوند که پردۀ گوش من و آن آبی که در درون گوش من هست به حرکت در
آید و به مغز برود و آنجا تفسیر و معنا و پردازش (Procces) شود، آنجاست که به آن چیزی که من احساس میکنم صدا میگوییم.
بنابراین صدا در حقیقت به معنای آن احساسی است که منِ انسان درک میکنم. اگر منِ
شنونده نباشم آن صدا اصلاً معنا ندارد و فقط حرکت و جنبش مولکولهاست.
حالا برگردیم به سراغ
جنگل. وقتی آن درخت میافتد و هیچ شنوندهای نیست، آیا در آنجا صدا وجود دارد؟! نمیتوانیم
پاسخ دهیم، چون ما آنجا نیستیم. وقتی من آنجا باشم، آن موقع است که صدا معنی پیدا میکند.
به طور کلی این را میخواهیم بگوییم که خیلی از اموری
که میپنداریم در بیرون هست، عملاً در بیرون نیست! و عملاً این ما هستیم که به آن
امور بیرونی معنا میبخشیم. مثال خیلی سادۀ آن
همین کلماتی است که میبینیم. این کلمات چیزی جز یکسری خطهای کج و مَعوَج و نقطه
و رنگ نیستند. اما هنگامی که من نگاهم به کلمات میافتد و آنها را میخوانم، آیا
آن کلمات معنی دارند یا اینکه این من هستم که دارم به آنها معنی میدهم؟ مسلماً
این من هستم که دارم به آنها معنی میدهم. از این زاویه، حرف عرفا و مولوی این است
که اگر منِ انسان نباشم، دنیا و جهان هستی، به خودیِ خود معنا ندارد و یک چیز بیطرف
است. فقط فیزیک است و معنا ندارد. یعنی انسان، معنا را به دنیا میدهد. این موضوع
خیلی قابل تأمل است. منشأ معنا، منِ انسان هستم. امور بیرونی به خودیِ خود معنایی
ندارند. تا مشاهده کنندهای نباشد، مشاهده شونده اصلاً معنا ندارد و نمیتوانیم
بگوییم که هست یا نیست. مشاهده کنندهای، شنوندهای یا درک کنندهای باید باشد تا
آن چیزی که شنیده میشود یا دیده میشود، حس شود. تا این درک کننده نباشد، آن
چیزی که هست نمیتواند حس شود، دیده شود و یا شنیده شود و اصلاً معنا ندارد. این
موضوع، خیلی خیلی عمیق است.
مولوی با طرح داستان
صوفی که در باغ، سر بر زانو مراقبه میکرد و جوابی که میدهد، این را میگوید که
جواب صوفی این است که اصل و منشأ زیبایی، انسان و دلِ
انسان است، آن جوهر و ذاتِ انسانیتِ انسان است. میگوید "گفت آثارش دل است ای بُوالهوَس". بُوالهوَس یعنی کسی که از
ریشه و از آن جوهر ذاتیاش بریده است، به امور بیرونی میپردازد و میپندارد که
زیبایی، معنا، حقیقت و رضایت و سعادت در امور بیرونی است و زیبایی را میخواهد در
بیرون جستجو کند. "باغها و سبزهها در عینِ جان" یعنی منشأ زیبایی،
معنا و حقیقت و عشق در درون هستند. منشأ زیبایی درون انسان است و اگر انسان آن را
درک کند، نتایجی را به بار میآورد که مسلماً او را از برونگرایی جدا میکند. اگر
من واقعاً درک کنم که منشأ زیبایی درونم هست، دیگر از امور بیرونی انتظار نخواهم
داشت که به من زیبایی عطا کنند. همان میشود که مولوی میگوید:
کانِ قندم، نِیسِتانِ شِکرم هم زِ من میروید و من میخورم
(کان: معدن)
میگوید من خودم معدن
قند هستم، خودم نِیستان شکر هستم. هم زیبایی از درون من میجوشد و هم من مصرف
کنندۀ آن هستم. زیبایی، درون من هست. اگر انسان واقعاً این را درک کند و متوجه
شود، دیگر گدای امور بیرونی نمیشود. امور بیرونی بسیار وسیعتر از اینهاست، هم میتواند
اشخاص باشد و هم بسیاری از امور دیگر، از جمله چیزی که در اجتماع به نام
"هنر" جریان دارد.
***
و اما ادامۀ
ابیات داستان:
آن خیالِ باغ باشد اندر آب که کُنَد از لطفِ آب، آن اضطراب (لرزش)
باغها و میوهها اندر دل است عکسِ لطفِ آن بر این آب و گِل است
آن تصویرهایی که از
زیباییهای برونی، از آن باغ و سبزه در آب منعکس میشود، مسلماً خودِ باغ نیستند،
بلکه تصویرهای آن باغ و سبزه هستند که بر اثر زلالی آب بر روی آب میافتند و با آن
لرزش، حرکت میکنند. منشأ زیبایی در درون انسان است، اگر ما در امور بیرونی مثلاً
در یک گُل، زیبایی را میبینیم، به خاطر وجود خود ماست. تا من نباشم، زیبایی معنا
ندارد. من باید باشم که آن زیبایی در درونم شکل بگیرد و آن را احساس کنم. تا درک
کنندهای نباشد، درک شوندهای معنا ندارد، تا شنوندهای نباشد، آنچه که شنیده میشود
معنا ندارد و اصلاً شنیده نمیشود.
گر نبودی عکسِ آن سَروِ سُرور (سِر و سُرور) پس نخواندی ایزدش دارُالغُرور (سرا و خانۀ فریب)
جمله مغروران بر این عکس آمده بَر
گمانی کاین بُوَد جَنَتکَده
میگریزند از اصولِ باغها بر
خیالی میکنند آن لاغها (لاغ:
حرف هرزه و یاوه و بیهوده، شوخی)
اگر انعکاس آن شادمانیهای درونی نبود، اینطور نبود که خداوند آن را دارُالغُرور
(سرای فریب) بخواند. غرور به طور کلی یعنی فریب. اصطلاحاً به کسی که مغرور است "فریبخورده"
میگویند. یعنی واقعیت خودش را نتوانسته ببیند. خودش را چیز دیگری پنداشته و بر این
اساس میگویند مغرور شده یعنی فریب خورده است. در اینجا میگوید کسانی که مغرور
هستند، فریبِ همین قضیه را خوردهاند و گمان کردهاند که امور بیرونی منشأ زیبایی و
جَنَتکَده هستند. "میگریزند از اصولِ باغها" یعنی اینکه از آن باغهای
حقیقی، از آن دل، از آن زیباییِ درونی و از آن ریشه میگریزند و متوجه آن نیستند،
و زندگیشان را بر خیالی بنا کردهاند و گمان میکنند که زیبایی را باید از بیرون
گرفت.
ای خُنُک آن را که پیش از مرگ،
مُرد یعنی
او از اصلِ این رَز، بوی بُرد (رز:
درخت انگور، منظور از رز، باغ و سبزۀ
درون جان است یا به طور
کلی زیبایی برونی)
در این بیت، مولوی به سراغ بحث "مرگ" (مرگ در عرفان) میرود و میگوید ای خوش به حال کسی که قبل از مرگ، بمیرد.
منظورش این است که اگر کسی قبل از مرگ بمیرد و مرگِ قبل از مرگ را تجربه کند، او
کسی هست که از باغِ اصل، از باغ و سبزۀ درون جان و از این زیباییِ درونی بهره میبرد.
آن فرد است که میتواند از اصل و جوهر این زیبایی بهرهمند شود.
حال ببینیم مرگِ پیش
از مرگ چیست؟ پیامبر (ص) در یکی از احادیث میگوید: "موتوا قَبلَ أن تَموتوا"، یعنی "بمیرید،
قبل از آنکه بمیرید." صوفیه این را بسیار
دست مایه قرار دادهاند و معنی بسیار عمیقی از آن بیرون کشیدهاند. غزل
"بمیرید بمیرید"، یک نمونه است. مولوی هم در مثنوی در ضمنِ داستانهایی
جریان مردن و مرگ قبل از مرگ را به طور مفصل توضیح داده است. صوفیه به طور کلی
معتقد هستند که اگر هر انسانی بتواند این مرگ و مردن را تجربه کند، در حقیقت از نو
زاده میشود و همچون کودکی که تازه به دنیا آمده، میتواند دوباره از آن حالت
زیبای کودکی و آن حالت عشق برخوردار شود. این مردن هم در حقیقت، مردن بر نفس است.
و مردن بر نفس هم متحقق نمیشود، مگر اینکه فرد ابتدا خصوصیات نفس را بشناسد.
خصوصیاتی مانند اینکه در همۀ مسائل مشکلآفرین است، سیری ناپذیر است، از خصوصیات
دیگرش وعده دادن انسان به فرداست، اجازه نمیدهد که انسان در حال، زندگی کند و از
زندگی و وضعیت کنونیِ روانیاش رضایت داشته باشد، همیشه میگوید در آینده باید
چیزی شوی و در آینده باید خوشبختی و رضایت را حاصل کنی. خودباختگی و باختنِ خود به
اتوریته و تقلید از دیگران، آیدنتیفای کردن و همگون کردن، نمایش و دروغ نیز از
دیگر خصوصیات نفس است که مولوی آنها را در داستانهای مختلف به اَشکال گوناگون بیان
میکند. با آگاهی بر این خصوصیات، ما میتوانیم نفس را بشناسیم و بر آن بمیریم. از
اصلیترین مشخصهها و روشهای این مردن، تحقق سکوت است، نه فقط سکوت بیرونی، بلکه سکوت
درونی، سکوت فکر و آرام گرفتن ذهن در سکوت.
در اینجا معمایی را مطرح میکنیم که در مورد آن تأمل کنید:
درختی پر شاخ و برگ را
در نظر بگیرید که وسط این درخت و در لای این برگها، کلاغی سیاه رنگ نشسته است،
طوری که از بیرون و از فاصلۀ دور معلوم نیست. در عین حال روی برگهای این درخت یک
مُشَمای سیاه نیز افتاده است که اتفاقاً از بیرون معلوم است. دو نفر در فاصلۀ دوری
نشستهاند و یکی از دیگری میپرسد که آیا روی آن درخت، کلاغ هست؟ و آن مُشَمای
سیاه را نشان میدهد. فرد دوم میگوید، بله هست. حال، سوال این است: آیا فرد دوم
که گفته است "بله، کلاغ روی درخت هست"، راست میگوید یا دروغ؟ روی این
موضوع فکر کنید.
نکتۀ بسیار باریکی در
خصوص اینگونه سؤالات وجود دارد، اصولاً طرح این سؤالات از این جهت است که این موضوع
را درک کنیم که به عنوان مثال، چیزی که من به آن،
جهان یا دنیا میگویم آیا چیزی جدای از آموختهها و دانشِ من از آنچه که تا به حال
تجربه کردهام هست؟ مسلماً نیست. من به مجموعه تصاویری که از دنیای بیرون گرفتهام
"دنیا" یا "جهان" میگویم. مسلماً چیزی که آن را ندیده و
تجربه نکردهام، در داخل تصاویر ذهنی من نیست و نمیتواند باشد. جایی که نرفته و
ندیدهام و یا چیزی که نخوردهام و آن را مزه نکردهام و چیزی که ندیده و نشنیدهام
را نمیتوانم جزء موجودات به حساب آورم، چون اصلاً نمیدانم که چه هست! بنابراین
آنچه که من الان به آن، "جهان" یا "دنیا" میگویم، آن چیزی
هست که من تجربه کردهام یا در موردش خواندهام و راجع به آن دانش دارم. در هر حال
تصویر ذهنیای هست که من اکنون دارم و دارم به آن تصویر ذهنیِ خودم اشاره میکنم و
میگویم "دنیا" یا "جهان". و این تصویر ذهنی، قطعاً خودِ دنیا
نیست. مثلاً وقتی شما کلمۀ درخت را میشنوید، تصویری از درخت در ذهن شما ایجاد میشود
که به آن "درخت" میگویید. آیا آن تصویر ذهنی که در ذهن، ایجاد شده خودِ درخت است؟ خودِ آن فیزیک و جسم
است؟ مسلماً خیر. فقط تصویری ذهنی است که ما از درخت داریم. همینطور این را به همه
چیز تعمیم دهید. به اشخاص، به امور، به مفاهیم، به اجسام و...، هر چیزی که ما
اکنون از این دنیا فکر میکنیم، فقط فکرِ ما هست از این دنیا! فقط مجموعۀ اطلاعات
ما هست از این دنیا، نه واقعیتِ آن. حال به این سوال پاسخ دهید که آیا جهان وجود
دارد؟ یعنی آن چیزی که من به آن، "جهان" میگویم، اگر من نباشم، اگر این
"تصویرسازنده" وجود نداشته باشد، آیا چیزی که من به آن،
"جهان" میگویم و در حقیقت این تصویر وجود دارد؟
سوال دیگری را در مورد
"مزه" در اینجا مطرح میکنیم. مثلاً من لیموترش میخورم و آن مزۀ ترشی
را تجربه میکنم. آیا فکر میکنید همۀ انسانها مزۀ ترشی را به طور یکسان درک میکنند؟
یعنی آیا حسی که از خوردن لیموترش به ما دست میدهد، در نزد همۀ ما یکسان است؟
سوالی عجیبتر از این سوال این است که شما از کجا میدانید آن مزهای که شما از
لیموترش احساس میکنید و احساسی که از خوردن لیموترش به شما دست میدهد، برای فرد
دیگری از خوردن بستنی این احساس دست نمیدهد؟! وقتی من بستنی میخورم شاید آن مزهای
را احساس میکنم که فرد دیگری از خوردن لیموترش احساس میکند. چه دلیلی میتوانید
بیاورید که این دو با همدیگر متفاوت هستند؟ یعنی آن حسی که من از خوردن بستنی
دارم، چه بسا همان حسی باشد که شما از خوردن لیموترش دارید. آیا میتوانید دلیلی
بیاورید؟
و سوالی شبیه به همین
سوال: از کجا میدانید که همۀ رنگها در درون همۀ انسانها یکسان دیده میشوند؟
مثلاً از کجا میدانید رنگ قرمز همان رنگی است که دیگری میبیند؟ شاید من این رنگ
را سبز میبینم، ولی همان کلمۀ قرمز را برایش به کار میبرم و شما این رنگ را آن
چیزی میبینید که به آن قرمز میگویید و کلمۀ قرمز را برایش به کار میبرید. آیا میتواند
ملاکی وجود داشته باشد که تجربههای افراد از امور مختلف یکسان است؟
کمی بر روی این سوالات
تأمل کنید. داستان صوفی نیز از این جهت بسیار تأمل برانگیز است. انسان را به طور
عجیبی به تأمل در این موضوع وا میدارد که آیا احساسات ما و چیزهایی که از امور
بیرونی درک میکنیم، واقعیت دارند یا ندارند؟ یا اینکه اصولاً آیا غیر از این است
که ما داریم در دنیایی از خیال و تصویر زندگی میکنیم و میپنداریم که داریم در
واقعیت زندگی میکنیم؟
و اما...
دفتر
پنجم، بیت ۱۲۴۲
"داستان آن عاشق
که با معشوقِ خود بر میشمرد خدمتها و وفاهای خود را و شبهای دراز...، و جواب
گفتنِ معشوق، او را":
این داستان در
خصوص بحث "مرگ" است.
در پایان داستان قبلی یعنی
داستان صوفی، مولوی این بیت را آورده بود که: "ای خُنُک آن را که پیش از مرگ،
مُرد یعنی او از اصل این رَز بوی بُرد".
یعنی ای خوش به حال آن کسی که قبل از مرگ، مُرد و از اصلِ این باغ یعنی از آن جوهر
زیبایی و جوهر دل، بهره برد. بنابراین مولوی، بهره بردن از اصل زیبایی را در گروی
مرگ میداند. اما این مرگ به چه معنی است؟ آیا به معنیِ این است که من از لحاظ
جسمی بمیرم؟ یا اینکه معنای دیگری دارد؟ قطعاً معنی دیگری دارد. خود مولوی در این
باره چنین میگوید:
نه چنان مرگی که در گوری روی مرگِ تبدیلی که در نوری روی
***
این داستان از دفتر
پنجم به عنوان مقدمهای بر بحث "مرگ" میباشد.
عاشقی به پیش معشوقش
رفته بود و داشت خدمتها و کارهایی را که برای او کرده بود بر میشمرد و از آن کارها
صحبت میکرد، که برای تو این کار را کردم و آن کار را کردم، ناراحتیها و سختیها
کشیدم...
مال رفت و زور رفت و نام رفت بر من
از عشقت بسی ناکام رفت (نام:
شهرت)
هیچ صبحم خُفته یا خندان نیافت هیچ
شامم با سر و سامان نیافت
خیلی ناراحتیها
کشیدم، صبحی نبود که من خوابیده یا خندان باشم، شبی نبود که بتوانم به عشق تو سر
بر بالین بگذارم. مال و زور و نام رفت و در عشق تو بسیار ناکام شدم. خلاصه
اینکه...
آنچه او نوشیده بود از تلخ و درد او به تفصیلش یکایک میشِمَرد
نه از برای منّتی، بَل (بلکه) مینُمود بر درستیِ محبّت صد شُهود
او نمیخواست منتی بر
سر معشوقش بگذارد، بلکه داشت میگفت که من اینقدر در محبتِ خودم صادق بودم و در
واقع بر صداقت و درستیِ عشقش شاهد میآورد.
عاقلان را یک اشارت بس بُوَد عاشقان
را تشنگی ز آن کِی رود؟ (بیت
حاشیهای)
خردمندان را اشارتی کافی است. اما چه زمانی ممکن است که تشنگیِ عاشقان با
اشارتی رفع شود؟
صد سخن میگفت ز آن دردِ کُهُن در شکایت که نگفتم یک سُخُن
میگفت: خلاصه که این
همه درد داشتم، ولی لب به شکایت باز نکردم. من این همه درد و سختی و ناراحتی در
راه عشق تو کشیدم، اما هنوز به وصل تو نایل نشدم. تو ما را به وصل خودت راه ندادی.
اما جوابی که معشوق به
این عاشق میدهد، در حقیقت سخن مولوی است که میخواهد به ما بگوید رازِ عشق چیست:
گفت معشوق: این همه کردی، و لیک گوش بُگشا
پهن و اندر یاب نیک
کآنچه اصلِاصلِ عشق است و وَلاست آن نکردی، این چه کردی، فرعهاست (وَلا: عشق، محبت)
معشوق به او گفت: درست
است، تو این همه کار را کردی و این همه سختیها کشیدی، اما گوشات را خوب باز کن
تا نکتهای به تو بگویم. تو آن کاری که اصلِاصلِ عشق و محبت است را نکردی، و این
کارهایی که تو کردهای، همه فرع، و در حاشیه است.
گفتش آن عاشق: بگو کآن اصلْ چیست؟ گفت: اصلش مُردن است و نیستی است
این همه کَردی، نمُردی، زندهای هین
بمیر اَر (اگر) یارِ جانْ بازندهای
این همه کردی، ولی نمُردی.
آنچه اصلِاصلِ عشق است را به جا نیاوردی و هنوز زنده هستی. اگر تو واقعاً یارِ
عاشق هستی، باید بمیری.
هم در آن دَم شد دراز و جان بداد همچو گُل درباخت سَر، خندان و شاد
ممکن است کسی که از
بحث سمبلیسم آگاهی نداشته باشد، چنین برداشتی از این داستان کند که یعنی عاشق باید
برود و پیش معشوقش بمیرد؟! اما همانطور که میدانیم این داستانها سمبلیک هستند و
مولوی در قالب داستانِ سمبلیک معنایی را میرساند که ما باید به آن معنا بپردازیم،
نه به صورت و ظاهر داستان.
ای برادر قصه چون پیمانهای است معنی
اندر وی مثال دانهای است
دانۀ معنی بگیرد مردِ عقل ننگرد
پیمانه را گر گشت نقل
***
اما "زنده بودن" ــ که مولوی در ابیات قبلی میگوید که "این
همه کَردی، نمردی، زندهای" ــ به معنای زنده بودن ذهن است. یعنی اینکه ذهن
دائماً در حال فکر کردن و مثبتاندیشی (فکر بعد از فکر آمدن) است، یعنی جستجوگر
بودن ذهن برای معنویت! وقتی من دائماً فکر کنم که در آینده چه کنم تا به خوشبختی و
رضایت درونی برسم، یعنی میخواهم با فکر کردن به سعادت برسم. این "زنده بودن"
یعنی همین مثبت فکر کردن و فکر بعد از فکر آوردن و نخوابیدنِ ذهن و عدم سکوت،
زنبورهای فکر را در ذهن دائماً در حال پرواز و مشغول نگه داشتن. "مُردن"،
مخالف این است، یعنی نبودِ فکر و تحقق سکوت که باعث میشود فرد به اصلِاصلِ عشق
که همین مردن است، برسد.
از زبان مولوی میگوید
که:
هیچ کس را، تا نگردد او
فنا نیست رَه در بارگاهِ کِبریا
از مردن به شکلهای
دیگر هم یاد شده، مانند نیستی، فنا و فقر در عرفان، یعنی نبودن "خود" و
"من". زندگی و زنده بودن من، خود، Self،
یا همان نفس اصولاً بستگی به تحرک و فعالیت ذهن دارد. یعنی اگر ذهن نباشد و من فکر
نکنم که چنین و چنانم، آنگاه من نیستم، هیچ هستم و
حتی اصلاً هیچ هم نیستم بلکه عدم هستم. من با فکرم دارم به خودم هستیِ ذهنی میبخشم
که من چنینم و چنانم، من متشخّص هستم، خوشبختم، یا من حقیرم و بدبختم، من بیآبرو
یا با آبرو هستم و...، اگر اندیشه نکنم، فکر نکنم که من چنین و چنانم، آن وقت
"من"ی وجود نخواهد داشت. متوجه باشید که این فکرها دائماً دارد به نفس و
"منِ" شما زندگی میبخشد. باید بر این نفس مُرد. متوجه شوید که بودن این
نفس سراسر رنج و بدبختی و گرفتگی و قالب و اسارت روح و روان است. بنابراین فنا،
نیستی، عدم و مرگ و مردن، همگی در یک معنا قرار
دارند و مترادف هستند.
پس، جان و مایۀ این
داستان این است که آنچه اصلِاصلِ عشق است و وَلاست، مرگ هست. اصلش مردن و مرگ است
و آن مرگ، همان نیستی است. فنا، عدم، هیچ، درک عدم و نبودن و آن حالتی که انسان در
سکوت درونی درک میکند، حالتی است که به آن عدم و نیستی میگویند. آن حالت، مردن
است، مردن بر نفس و "خود"، مردن بر خصوصیات نفس. مولوی بارها و بارها هم
در مثنوی و هم در غزلیاتش در مورد مرگ صحبت کرده است؛
شُکرانه دادی عشق را از تُحفهها و مالها هِلْ مال را، خود را بده، شُکرانه شو
شُکرانه شو (هل: رها کن)
یعنی خودت را بده، خودت را جلوی عشق قربانی کن. "خود" و نفس را باید قربانی کنی تا آن چیزی را که اصلِاصلِ عشق است و وَلاست ــ مثل همین
عاشقی که سرش را گذاشت و "همچو گُل دَرباخت سر خندان و شاد" ــ درک کنی.
غزلی بسیار زیبا از
مولوی در رابطه با همین موضوع که میگوید:
خویش، فَربِه مینماییم از پیِ قربانِ عید کان قصابِ عاشقان، بس خوب و زیبا میکُشَد
دشمنِ خویشیم و یارِ آنکه ما را میکُشَد غرقِ
دریاییم و ما را موجِ دریا میکُشَد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان عاشقانِ
عشق را هم عشق و سودا میکُشَد
ز آن (از آن
رو) چنان شیرین و خوش در پایِ او جان میدهیم کآن مَلِک ما را به شهد و شیر و حلوا میکُشَد
همچو اسماعیل، گردن پیشِ خنجر خوش بِنِه در مَدُزد از وی گلو، گَر میکَشَد تا میکُشَد
اسطورۀ قربانی کردنِ خود و کشته کردنِ خود پیش معشوق، یعنی
درکِ مردن و نیستی، درک عدم و فنا.
و اما غزلی از حافظ در
این رابطه؛
عکسِ رویِ تو چو بر آینۀ جام افتاد عارف از خندۀ مِی در طمعِ خام افتاد
جلوهای کرد رُخَت روزِ اَزَل زیرِ نقاب این همه نقش، در آیینۀ اوهام افتاد
...
تا اینکه میرسد به
این بیت،
زیرِ شمشیرِ غمش رقصْکُنان باید رفت کآن که شد کُشتۀ او، نیکْ سرانجام افتاد
کسی که کشته شد، او
کسی است که "نیکْ سرانجام افتاد". باید دقت کنید که کشته شدن و مردن را
به معنای عرفانی به کار میبرند. غمی هم که در عرفان از آن صحبت میکنند، این غمی
نیست که من و توی انسان داریم و از آن ملول هستیم. آنچه که در عرفان با عنوان "غم" از آن صحبت میشود، اصلاً چیز
دیگری است، این غم، دفعِ غم است! در این غزل از مولوی، از این غم سخن به میان آمده
است:
ای که تو عُشاق را همچو شِکَر میکُشی جانِ
مرا خوش بُکُش، این نَفَس اَر میکُشی
کشتنِ شیرین و خوش، خاصیتِ دستِ توست زآنکه
نظرخواه را، تو به نظر میکُشی
هر سحَری مُستمِر، منتظرم منتظر زآنکه مرا بیشتر، وقتِ سحَر میکُشی
جورِ تو ما را چو قند، راهِ مدد در مَبَند نی که مرا عاقبت، بر سرِ در میکُشی؟
ای دَمِ تو بی شکم، ای غمِ تو دفعِ غم
ای
که تو ما را به دام، همچو شَرَر میکُشی
خلاصه اینکه غمی که در عرفان مطرح میشود متفاوت است از آن چیزی که ما گرفتارش
هستیم.
با این امید که همۀ ما
بتوانیم خویش را قربان و این مرگ را تجربه کنیم.
بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید در
این عشق چو مُردید، همه روح پذیرید
بمیرید، بمیرید، و زین مرگ مَتَرسید کز این
خاک برآیید سَماوات بگیرید
بمیرید، بمیرید، و زین نَفْس ببُرید که این نَفْس چو بندَست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پیِ حفرۀ زندان چو زندان
بشکستید، همه شاه و امیرید
بمیرید، بمیرید، به پیشِ شَهِ زیبا بَرِ شاه چو مُردید، همه شاه و شَهیرید
بمیرید، بمیرید، و زین ابر برآیید چو زین ابر
برآیید، همه بَدرِ مُنیرید
خموشید، خموشید، خموشی دَمِ مرگست هم از زندگی است اینکه ز خاموش نفیرید
تفسیر این داستان (صوفی که سر بر زانو مراقب
بود) در کتاب "با پیر بلخ" تألیف محمدجعفر مصفا:
مولوی در زمینۀ هنر و زیباییشناسی اشارتی دارد که نشان میدهد وجود یا عدم
وجود زیبایی در عالَمِ خارج، از اهمیت چندانی برخوردار نیست. آنچه اهمیت اساسی
دارد این است که اُرگانیسم از درون، زیبا باشد. زیبایی و زیبابینی باید به صورت یک
حالت و کیفیت درونی باشد. میگوید صوفی در میانِ گلستان سر بر زانوی مراقبت داشت،
یارانش گفتند سر بر آور تفَرُّج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان، و صوفی پاسخ میدهد:
" گفت آثارش دل است ای بُوالهوَس آن
برون، آثارِ آثار است و بس/ باغها و سبزهها در عینِ جان بر برون، عکسش چو در آبِ روان/ آن خیالِ باغ
باشد اندر آب که کند از لطفِ آب، آن
اضطراب/ باغها و میوهها اندر دل است
عکسِ لطفِ آن بر این آب و گِل است". کلمۀ بُوالهوَس را به ضرورتِ
قافیه نیاورده، به نظرم برای بیان وضع و حال انسانی که از ریشه بریده و هستیِ
روانیاش خشک و بیثمر گشته و وابسته به برونیها شده آورده. کلمۀ بسیار پر بار و
جامعی است. چنین انسانی تُهی از جوهر و معناست، او فقط در رابطه با پوسته، قشر و
تصویرِ زندگی است و با این تصویرها خوش است. آنچه در بیرون است و فرضاً زیباست، از
نظر من چیست؟ چه ماهیتی دارد؟ آن فقط یک عکس است، یک تصویرِ بیجان است، ولی حالت
درونیای که درون من است در نظم و عدل است. حالتی که منشأ آن شور و عشق است، خودْ عینِ
زیبایی است، جوهرِ زیبایی است. بنابراین آنچه مهم است درون است نه برون. اگر من
شور و عشق و شادمانیِ درونی را از دست داده باشم و در واقع کورِ باطن باشم، اگر از
درون پژمرده و ملول و ناشاد باشم، چه ادراکی از زیباییِ برونی میتوانم داشته
باشم؟
بی ز استعداد در کانی رَوی بر
یکی حَبّه نگردی مُحتوی
در گلستان اندر آید اَخشَمی کِی
شود مغزش ز ریحان خرّمی؟ (اَخشَم:
کسی که بو را حس نمیکند)
گلستان و ریحان و بویِ معطر هست، ولی برای او که ظرفیت و استعداد تَمتُع از آنها
را ندارد چه فایده دارد؟ مهمترین بُعدِ کارِ مولوی این است که در تمام زمینهها به
انسان یک غنای درونی، یک پُریِ درونی بدهد. میگوید آگاهیِ درونی مثل چشمۀ زلال سَیالی
است، حال آنکه دانش، یک پدیدۀ عاریتی، برونریشه، تصویری و بیروح است. چنین است
حالت عشق، چنین است حالت زیبایی، چنین است استحکام و تواناییِ روانی، چنین است
حالت مسرت و شادمانی، و همه چیز درونریشه است. وقتی شکوه عشق، درون تو را غنی و
زیبا کرد، برونیها چندان نقش و جلوهای برایت ندارند. جای دیگر میگوید:
"راهِ لذّت از درون دان نه از برون"، حالت زیبایی را درون خود داشته باش
و این معنا را به شکلهای مختلف بارها تکرار میکند.
****
پیام داستان:
ــ پیام و موضوع اصلی این
دو داستان "مردن بر خود" و "تحقق سکوتِ درونی" و "زیباییشناسی"
است. خیلی از اموری که ما میپنداریم در بیرون هست، عملاً در بیرون نیست! این ما
هستیم که به امورِ بیرونی معنا میبخشیم. اصل و منشأ زیبایی، انسان و دلِ انسان
است. آن جوهر و ذاتِ انسانیتِ انسان است. اگر من واقعاً درک کنم که منشأ زیبایی
درونم هست، دیگر گدای کسب رضایت و زیبایی از امور بیرونی نمیشوم. انسانِ گرفتارِ
نفس و هویت که از ریشه و آن جوهر ذاتیاش بریده است، به امور بیرونی میپردازد و
میپندارد که زیبایی، معنا و حقیقت و رضایت در امور بیرونی است. زیبایی را میخواهد
در بیرون جستجو کند. دارُالغُرور یا سرای فریب بودنِ دنیا هم به همین معنا میتواند
مرتبط با همین موضوع باشد. انسانی که واقعیت خودش را نتوانسته ببیند، فریب خورده و
خودش را چیز دیگری پنداشته یا به اصطلاح مغرور شده است. انسان مغرور و فریبخورده،
در واقع فریب همین قضیه را خورده و گمان میکند که امور بیرونی منشأ زیبایی هستند.
این انسان که شاید من و تو هم باشیم، از باغهای حقیقی و از زیباییِ درونی میگریزد
و متوجه نیست که زندگی را بر خیالی بنا کرده است. گمان میبرد زیبایی را باید از
بیرون گرفت.
ــ پس هُش دار! (به
هوش باش) که "باغها و سبزهها در عینِ جان" هست، یعنی منشأ زیبایی، معنا و حقیقت و عشق در درون من و
توست. برای بهره بردن از این زیبایی "مرگ قبل از مرگ" را تجربه کن. بر
این خود و نفس که منشأ غرور و و فریب و بیخبری است، بمیر. آگاه باش که این مردن
متحقق نمیشود مگر با شناخت خصوصیات نفس، خصیصههایی چون سیریناپذیر بودن نفس،
وعده دادن انسان به فردا و فرداها و عدم رضایت از وضعیت روانیِ کنونی، خودباختگی و
تقلید از دیگران، همگون کردن و نمایش و دروغ. همینطور "زنده بودن ذهن"
یا به اصطلاح، جستجوگر بودن ذهن برای معنویت و اینکه دائماَ انسان بخواهد با فکر
کردن و فکر بعد از فکر آوردن به سعادت برسد از موانع رهایی است. پس باید بر این
نفس و من که سراسر رنج و بدبختی است، مُرد. از اصلیترین مشخصههای این مردن، تحقق
سکوت است. نه فقط سکوت بیرونی، بلکه سکوت درونی، سکوت فکر و آرام گرفتن ذهن در
سکوت.
***
موضوعات: مراقب (مراقبه) ــ زیباییشناسی ــ آثار حقیقت ــ دل ــ معنا ــ مشاهده کننده
ــ مشاهده شونده ــ منشأ زیبایی ــ زیبایی ــ زیباییهای برونی ــ امور بیرونی ــ
دارُالغُرور ــ مرگِ قبل از مرگ ــ سکوت ــ تصویر ذهنی ــ اصلِاصلِ عشق ــ عاقلان
ــ عاشقان ــ مثبتاندیشی ــ فنا ــ ذهن ــ غم.
***
***
آیههای قرآنی مرتبط
با ابیات این داستان: (برگرفته
از کتاب "قرآن و مثنوی" تدوین بهاءالدین خرمشاهی و سیامک مختاری، نشر
قطره)
امرِ حق بشنو که گفتهست اُنظُروا سویِ این آثارِ رحمت آر، رو
اقتباس از آیۀ "فَانظُرْ إِلَىٰ
آثَارِ رَحْمَتِ اللَّـهِ كَيْفَ يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا ۚ إِنَّ ذَٰلِكَ
لَمُحْيِي الْمَوْتَىٰ ۖ وَ هُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ
قَدِيرٌ"، (پس به آثار رحمت الهی بنگر که چگونه زمین را پس از پژمردنش
زنده میدارد، آری همو زندگیبخش مردگان است و او بر هر کاری تواناست.)، (روم، 50).
**
گر نبودی عکسِ آن سَروِ سُرور (سِر و سُرور) پس نخواندی ایزدش دارُالغُرور
اشاره به عبارت قرآنی "... وَ مَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ"، (... و
زندگانی دنیا جز مایۀ فریب نیست.)، (حدید، 20). نیز آل عمران،
185.
خلاصهبرداری و تنظیم
از:
notehaftom@gmail.com
برای شنیدن فایلهای صوتی این جلسه، به
آدرس زیر مراجعه کنید: