عصر یکشنبه است. در بالکن نشستهام و مشغول نظارهٔ پارک روبرو هستم. هوا بهاریست و باد ملایمی در حال وزیدن. بنظر میرسد سرمای خفیفی خورده باشم و احتمالاً باید منتظر بدتر شدن آن در روزهای آتی باشم.
دو مرغ مینا با هم روی نردهٔ روبرویم آمده و نشستهاند و با کنجکاوی بیتحرکیام را تماشا میکنند. الان نیستند.
بهار است اینجا، بهار. بهاری که تاکنون نبوده.
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
عاشقی بمفهوم زمینیاش، یک علت(بیماری) است. فرد را سودایی میکند. کیفیت حضور را از او میگیرد. با خیال(از نوعی خاص) همدمش میکند و لحظهای او را فارغ نمیگذارد.
اما این بیماری کاملاً متفاوت از بیماریهای دیگر روحیست. بکلی از جنسی دیگر. تجربهای غریب است. که البته میتواند ریشه در امور متفاوت داشته باشد. اینکه فرد چرا استعداد چنین کیفیتی را داشته و غیره.
اما حرفم بر سر اسطرلاب بودن این کیفیت یا علت است. روشن است که عشق بمفهوم شور زندگی اصلاً منظورم نیست بلکه عشق بمفهوم زمینیاش است که نیز میتواند اسطرلاب شود.
اگر فرد در حالت عادی در پدیدهها و امور زندگی حرفهایی نهفته میبیند، در حالت عاشقی این بینش ده برابر میشود. گویی همه چیز برای او حرف میزند. نه، هوار میکشد. حکمت از در و دیوار بر او میبارد. و این همان اسطرلاب بودن این نوع از عشق است.
اما اصلیترین حرف اینجاست که اگر فرد، آگاه بر این موضوع باشد، عاشقی میتواند باعث رشد شگرفی برایش شود. چرا که دعوت به قربانی شدنی بسیار بزرگ در آن نهفته است. چرا که میفهمد «حق شرابش میدهد از جام وی». اما همت و مردانگی عظیمی نیز طلب میکند. که کار هر کسی هم البته نیست.
و اگر این آگاهی وجود نداشته باشد، گرفتاری بزرگی نصیب او شده است.