دوستت ندارم!



   اخیراً یکی از موضوعاتی که در گروه خودشناسی مطرح شد، موضوع ریجکت شدن یا همان طرد شدن بود. اینکه یکی از دو نفری که با هم در رابطه هستند، بگوید دیگری را نمی‌خواهد. او را ریجکت کند. یا اصلاً در یک جمع و گروهی کسی توسط جمع ریجکت شود.

   خدمتتان عرض می‌شود که یکی از محیرالعقول‌ترین ترفندهای «من» در همین بازی ریجکت شدن و ریجکت کردن فرصت ظهور و بروز پیدا می‌کند. دو نفر با هم در رابطه‌اند، بهر دلیلی میانه‌شان بهم می‌خورد، یکی آن دیگری را طرد می‌کند و می‌گوید خداحافظ. فرد طرد شده بشدت رنجیده می‌شود و درد روانی بسیاری می‌کشد. این داستانی‌ست که در روابطمان، یا حداقل روابط اطرافیانمان بسیار می‌بینیم.

   اما ماجرا ادامه هم پیدا می‌کند! جالب آنکه اگر بعد از مدتی آن فرد طرد کننده برگردد و خواستار ادامهٔ رابطه شود، و پس از مدتی باز رابطه شکر آب شود، حالا آن طرد شده است که سریعاً خودش را در موقعیت طرد کننده قرار می‌دهد و می‌گوید «نمی‌خواهمت»! چون بخوبی درد ناشی از ریجکت شدن را می‌داند و دیگر نمی‌خواهد در آن موقعیت قرار بگیرد. با زبان بی‌زبانی به طرفش می‌گوید: «حالا تو بکش!».

ادش!



   جای دوستان خالی، چند وقت پیش بدعوت دوست عزیز، خانم صبا، شبی خوش را به پیاده‌روی در کوه صفهٔ اصفهان گذراندیم. فضای بسیار عالی، همراه با خلوت، سکوت و تاریکی غروب و شب را در مسافتی دایره‌وار طی کردیم و همزمان به صحبت می‌پرداختیم.

   آقایی که با وی مشغول پیاده‌روی بودیم، سئوالی مطرح کرد که «چرا تب مولانا و کلاسهای مثنوی در این دوران بالا گرفته؟». راست هم می‌گفت، از سر و کلهٔ شهرها کلاسهای عرفان و مولانا می‌بارد.

    دوستی به ایشان گفت که دو علت الان بنظرم می‌رسد. یکی اینکه در حال حاضر مولانا و مثنوی مُد است. واقعاً وقتی چیزی در جامعه مُد می‌شود، تبش فراگیر و واگیر می‌شود و به یک نوعی اگر کسی در مثلاً مهمانی بشنود که فلانی کلاس مثنوی می‌رود و خودش نمی‌رود، احساس عقب‌ماندگی به او دست می‌دهد و اول کاری که صبح روز بعد از مهمانی می‌کند، سراغ گرفتن از کلاسهای مولانا و عرفان است تا مبادا از قافله عقب بماند.

   دوم، زده شدن ‌خیلی‌ها از دین و دینداری‌ست. این یک واقعیت است که در سالهای اخیر در این سرزمین یک سری جریانهای به اصطلاح عرفانی و معنوی رشد و فعالیت غیرمعمول و عجیبی پیدا کرده‌اند. پیدا شدن این فرقه‌ها بصورت یک پدیدهٔ خاص اجتماعی در یک دورهٔ مشخص، معمولاً دلیلش می‌تواند زده شدن قاطبهٔ مردم از دین و مذهب جاری و بلکه نوعی دهن‌کجی به آن باشد. کما اینکه مثلاً می‌بینیم یک مدتی این نشانه‌های زرتشتی خیلی بین جوانها گسترش پیدا کرده بود، بصورت گردنبند و دستبند و اینجور نمادها. و اگر ازشان دربارهٔ دین و آیین زرتشتی می‌پرسیدی، جز یک سری کلیات، چیز خاصی نمی‌دانستند. علتش اینست که این نمادها و تظاهرات فقط نشانه‌ای از اعتراض نسبت به وضعیت موجود بوده است.

ثبت نام در دوره خودشناسی و شرح مثنوی معنوی



برای ثبت نام در دورهٔ خودشناسی، با ایمیل Panevis@gmail.com تماس بگیرید و درخواست عضویت بنویسید.





تماشا



   برای خواندن این یادداشت، روی لینک زیر کلیک کنید(و یا دانلود کنید):



چهل و یک


   برای خواندن این یادداشت، روی لینک هر تصویر کلیک کنید یا دانلود کنید.





های!



    جای تعجب دارد که ما انسانها در عین اینکه می‌دانیم خودباختگی به اجماع و اتوریته چقدر عقل‌مان را کور و ذلیل می‌کند، باز هم دوست داریم خودمان را بسپریم به جمع! حرکتهای جمعی و رفتارهای اجتماع برایمان حجت محسوب می‌شوند!

   مثلاً در عین حال که می‌دانیم اگر کسی میلیون میلیون هواخواه و طرفدار داشته باشد، این دلیل نمی‌شود که ما خودباختهٔ او شویم و او یا حرفهایش را موجه بدانیم، ولی با این وجود یعنی با وجود دانستن این موضوع، اگر چنین کسی با این تعداد زیاد طرفدار را ببینیم، خودبخود برای او اعتبار و ارزش قائلیم و چشممان متحیر و مبهوت اعتبار او می‌شود. حالا آن فرد در هر زمینه‌ای شهرت و محبوبیت داشته باشد: مد، ورزش، سینما، نویسندگی، فلسفه، عرفان، دین، و چه و چه.

   عجیب نیست این ذهن و این گولی و حماقتش؟! در قدم به قدم زندگی باید این هشدار را بخودمان بدهیم که «هوی، فلانی! بیدار باش! حواست جمع باشه. خودت رو به هیچکس و هیچ چیز نباز. عقلت رو گول و منگ هیچکس و هیچ چیز نکن!»

دوسم داری؟



   با دوستی صحبت می‌کردم(خانم)، می‌گفت: «دخترها امروز بطور معمول در چند رابطه می‌شوند تا بالاخره یکی از آنها نتیجه دهد»!!

    وقتی کسی برای حصول نتیجه وارد رابطه می‌شود، بروشنی مشخص است که در چنین رابطه‌ای صمیمیت و عشق جایی ندارد و آن رابطه سالم نیست. عشق و دوستی سالم هیچوقت برای حصول چیزی(نتیجه) عمل نمی‌کند. هر چند ممکن است در تبع، چیزی هم حاصل شود ولی اصل و بنیان رابطه و دوستی سالم اگر برای کسب یا حصول نتیجه‌ای باشد، آن رابطه و دوستی از بنیان و اساس سست و بی‌پایه است.

   یکی از فاکتورهای رایج در ارتباطات امروز، احساس نیاز شدید به دوست داشته شدن است. اینکه «کسی باید باشد که به من توجه کند، من مرکز ثقل توجه او باشم و مرا دوست بدارد». و برای رفع عطش توجه، یعنی برای دوست داشته شدن، خدا می‌داند که به چه ذلت‌ها و خواری‌ها تن نمی‌دهیم. چه ناهنجاریها و ظلم‌ها و سختی‌ها را متحمل می‌شویم تا فقط یکی باشد که بمن بگوید «دوستت دارم»، یا به شکل‌های متفاوت و متنوع مرا مورد توجه خود قرار دهد.

   تا وقتی نیاز و احتیاج(چه مادی و چه معنوی مانند احتیاج به دوست داشته شدن و توجه) در رابطه وجود داشته باشد، آن رابطه سالم نیست و نمی‌تواند به سلامت پیش رود.

بی زبان



خلاصه‌نویسی جلسهٔ نوزدهم از جلسات شرح مثنوی معنوی

جلسۀ نوزدهم
خوشتر آن باشد که سِر دلبران                گفته آید در حدیثِ دیگران     
بشنوید ای دوستان این داستان              خود حقیقت نقدِ حالِ ماست آن

دفتر دوم، بیت 3027
"حکایتِ هندو کِی با یارِ خود، جنگ می‌کرد بر کاری و خبر نداشت کِی او هم بدان مبتلاست": (کِی در ادبیات قدیم، همان "که" امروز است)

چار هندو، در یکی مسجد شدند              بهر ِطاعت، راکع و ساجد شدند
هر یکی بَر نیّتی تکبیر کرد                       در نماز آمد به مسکینیّ و درد
چهار فرد هندو وارد مسجدی شدند تا نماز بخوانند. هر کدام‌شان مشغول نماز خواندن شدند. همانطور که می‌دانید اگر کسی در حین نماز خواندن صحبت کند، اصطلاحاً می‌گویند نمازش باطل است و این نماز، دیگر نماز نیست.
مُؤْذِن آمد، از یکی لفظی بجَست             کای مؤذّن بانگ کردی وقت هست؟
گفت آن هندوی دیگر از نیاز:                    هِی سخن گفتی و، باطل شد نماز
آن سِیُم گفت آن دوم را: ای عمو             چه زنی طعنه بر او؟ خود را بگو
آن چهارم گفت: حَمْداللَّه که من               در نیفتادم به چَهْ چون آن سه تن
مؤذن آمد و شروع به اذان گفتن کرد. یکی از آن چهار نفر در حالی که داشت نماز می‌خواند، رو کرد به مؤذن و گفت: ای مؤذن، آیا اکنون وقتش شده که داری اذان می‌گویی؟ دومی به اولی رو کرد و گفت: چرا صحبت کردی؟ نمازت باطل شد! سپس فرد سوم، غافل از اینکه خودش هم دارد صحبت می‌کند، رو کرد به دومی و گفت: تو چرا به او طعنه می‌زنی؟! نماز خودت هم باطل شد. چهارمی هم با خودش گفت: خدا را شکر که من مثل این سه نفر، به چاه گمراهی نیفتادم و حرف نزدم!! در حالی که همین گفته‌هایش، سخنی بود که باعث شد نماز او هم باطل شود.
پس نمازِ هر چهاران شد تباه                   عیبْ‌گویان بیشتر گُم کرده راه


ادعا



   سالها بود شعر آلبوم «آتشی در نیستان» را می‌شنیدم. بارها و بارها. هیچوقت با آن، ارتباط برقرار نمی‌کردم. در حقیقت اصلا نمی‌فهمیدم شعر چه می‌گوید! بهمین سادگی! واقعا معنی این شعر را متوجه نمی‌شدم.

   کافر یعنی پوشاننده، می‌گویند عربها به کشاورز می‌گفته‌اند «کافر» به این معنی که دانه و بذر را در زمین پنهان می‌کند. ذهن، یک کافر به تمام معناست. حقایقی را که درست جلوی چشم ماست را اجازه نمی‌دهد ببینیم و متوجه شویم.

   پانویس سالها اگر چه نه بطور مستقیم ولی بطور غیرمستقیم و زیرکانه «دعوی بی‌معنی» داشته. سالها آن شعر را هم می‌شنیده ولی متوجه نمی‌شده که مصداقش خود اوست، چون ذهن این حقیقت که «پانویس بی‌معنی‌ست و صرفا مدعی»، را از او مخفی می‌کرده. حرفها می‌زده و ادعاهای غیرمستقیم می‌کرده که از معنی و حقیقت آنها در خودش خبری نبوده. فقط برای اینکه دیگران را گول بزند و شخصیتی مشعشع از خودش بنمایش بگذارد.

یاد



   از دوستان نازنینی که با پیام‌هایشان جویای احوال بنده هستند، ممنونم. زنده‌ام، جسماً لااقل. در زندگی هر کس گهگاه طوفانهایی می‌آید که «حکم آسمان اینست، اگر سازی و گر سوزی».

   بنده متاسفانه امکان همراهی با دوستان در سفر بهار امسال را ندارم، علی رغم اعلام قبلی. از این بابت هم متاسفم و هم از دوستان عذر می‌خواهم.

   صمیمانه از همهٔ دوستان عزیزم می‌خواهم پیش پروردگارشان این بندهٔ نیازمند را یاد کنند.

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود



نظر



    دوستانی که پیگیر مطالب از روی همین سایت هستند، و بخش نظرات هر مطلب را نیز می‌خوانند، حتماً متوجه شده‌اند که مدتی است دوست عزیزی با نام فرشته خانم کامنتهای مایه‌دار و ساده و جالبی می‌نویسد.

   کسانیکه تقریباً تازه با مطالب خودشناسی آشنا شده‌اند - مانند فرشته خانم - ذهن و وجود پربرکتی دارند. باصطلاح مولانایی و عرفانی‌اش بنوعی «ینظر بنور الله» شده‌اند و از بینش عمیق و خوبی برخوردارند. این حالت معمولاً در ابتدا بسیار عمیق است و البته اگر از خودشان مراقبت کنند و به محیط و مطالبی که پس از این می‌خوانند و می‌شنوند توجه داشته باشند(یعنی خود را در معرض محیط و input  سالم قرار دهند)، این حالت عمق و گستردگی هم پیدا می‌کند. البته بدون اینکه بخواهند خود را زور کنند که این حالت حفظ شود. چون وقتی خواستن برای حفظ حالت در میان می‌آید، می‌رود.

   دیگر اینکه بطور معمول اینگونه افراد پس از مدتی خود را اشباع می‌کنند و زده می‌شوند. که در پادکستی درباره‌اش اشاره شده. امیدوارم برای فرشته خانم این اتفاق نیافتد.

   باری، شما را مهمان می‌کنم به خواندن یکی از کامنتهای دقیق ایشان که در بخش نظرات یادداشت «حکمت» نوشته بودند. در عین حال امیدوارم این نظر دربارهٔ ایشان و نظراتش، دامنگیر ایشان نشود و فرشته خانم هشیار باشند. که انشالله اینطور است.

سنگ صبور



   کسانیکه دیگران پیش آنها می‌آیند و از مشکلات و مسائلی که برایشان وجود دارد صحبت می‌کنند، که در قدیم آنها را با اصطلاح «سنگ صبور» یاد می‌کردند، خودشان قطعاً نیاز دارند بطریقی روانشان را تقویت کنند تا در مقابل پدیده‌ٔ VT مقاوم باشند و مبادا دچار آن شوند.

   VT چیست؟ می‌گویم. VT یا Vicarious Trauma به معنی آسیب نیابتی، یا صدمهٔ درجه دوم است. به آن Secondary Trauma هم می‌گویند. و یعنی اینکه آن آسیبی که به شخص رسیده، بوسیلهٔ همدردی فرد شنونده(همان سنگ صبور) بنوعی به او(به سنگ صبور) نیز منتقل می‌شود و در رنج بردن سهیم می‌شود. بسته به اینکه روحیه و میزان شفقت‌پذیری او چطور باشد، VT می‌تواند شدت و ضعف داشته باشد. حتی ممکن است فرد مبتلی را از پا درآورد. در این حالت، فردی که دچار VT شده، در حقیقت Compassion Fatigue دارد، یعنی کوفتگی (روحی) ناشی از شفقت.

    حتماً خانم مادر ترزا را می‌شناسی. کاری به افسانه‌هایی که حول و حوش زندگی اوست، ندارم. اما این فرد بهرحال در طول زندگی‌اش با بیماران و افراد رنج و درد کشیده بسیار همراهی می‌کرده. می‌گویند در پایان عمر خود جمله‌ای به این مضمون گفته که: «خداوند مرا ترک کرده». کسانیکه او را تحلیل روانشناسی می‌کنند، این حرف او را به مبتلا شدن او به VT تعبیر می‌کنند. یعنی روحیهٔ او زیر فشار مشکلاتی که دیگران داشته‌اند و او با آنها همدردی می‌کرده، نهایتاً شکسته است.

حکمت



   بنظرم حکمت از دو راه نوشیدنی است. یکی آنکه انسان خودش سراغش برود، با مطالعه و تامل در زندگی بصورت ریشه‌ای و عمیق. و دوم آنکه حکمت سراغ انسان بیاید!

   این دومی معمولاً از راه سختی‌ها و مشکلات و مصائبی که بر سر انسان می‌آید، می‌آید. و چون بصورت تجربی و ملموس است، زمین تا آسمان با نوع اول تفاوت دارد و تاثیرش اصلاً قابل مقایسه با اولی نیست.

   به خورد وجود انسان می‌رود. اما آدم باید به این موضوع آگاه باشد. چرا که از آنجا که همراه با سختی و رنج می‌آید، انسان فکر می‌کند بلاست و نباید بر سرش می‌آمده. لذا از سر ناآگاهی دفعش می‌کند. در حالیکه شکرانه دارد.

   خوش بحال صابران بر سختی‌ها. خوش بحال شاکران بر رنجها. خوش بحال آگاهان بر این پروسه.


شیرازیه



نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

همی‌ رویم به شیراز با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد

   دوستان گروه «خمر کهن» برنامهٔ سفر بهاری‌ئی را تنظیم کرده‌اند تا در اردیبهشت امسال، یعنی حدود یک ماه و نیم دیگر، سفری به شیراز داشته باشیم. جناب تبکم و آقا مصطفی در حال برنامه‌ریزی، رزرو هتل و تهیهٔ امکانات سفر هستند تا بامید خدا سفری خوش برای دوستان مهیا شود.

   شیراز را، خب، اکثر ما دیده‌ایم و گشته‌ایم. اما دور هم بودن و همراهی در طول سفر و گل گفتن و گل شنیدن است که می‌تواند بیش از دیدنیهای شیراز و بیش از فکر به رسیدن به مقصد، دلنشین و دلپذیر باشد. سفرهای سالهای گذشتهٔ گروه «خمر کهن» تاییدکنندهٔ عرض بنده است. سفر کاشان، اصفهان، نائین، گرگان، گنبد کاووس، بندر ترکمن، و نیز سفر پارسال به خرم‌آباد لرستان مسافرتهای دلچسبی بوده‌اند که دور هم بودنشان بیش از دیدار شهرها اهمیت داشت.

   شب‌های زیبایی که بعد از گردش روزانه، در هتل جهانگردی کاشان، خانهٔ احسان، با آن فضای فوق‌العاده اثیری‌اش به چای خوردن و شعر خواندن و صحبت می‌گذراندیم، یا در مهمانسرای ایرانگردی اصفهان مثنوی می‌خواندیم و بعد نبیل می‌آمد و دیر وقت برایمان دف می‌زد و همسایه‌های هتل را زابه‌را می‌کردیم!، دورهمی‌های شبانهٔ چایخانهٔ نهارخوران گرگان، و سفر آخر گروه به لرستان با آن شب‌های تا دیر وقت نشستنها، همه یادآور سفرهای خوش گروه است.

معشوق



شما اگر عاشق کسی باشی، یعنی فوق العاده او را دوست داشته باشی:

    ۱. او را آزار نمی‌دهی.

   ۲. وقت برای او می‌گذاری. وقت برای با هم بودن. دست هم را گرفتن و نوازش کردن. در ارتباط نزدیک و ملموس بودن.

   ۳. اگر از دستت برآید، کاری می‌کنی تا کار و مشغولیت او آن کاری باشد که دوست دارد.

   ۴. محیط فرهنگی و ارتباطات سالم برای او فراهم می‌آوری.

   ۵. با تمام وجود، همت به شناختن او می‌کنی. اینکه ببینی چه دوست دارد و از چه بدش می‌آید. چه غذایی به او می‌سازد و به چه چیزی آلرژی دارد.

   ۶. قویاً و با تمام وجود از او مراقبت می‌کنی و مواظبش هستی.


   خب. چرا این کارها را برای روان خودم، برای دل خودم هم انجام ندهم!؟ چه کس یا چه چیزی بیشتر از ذات انسانی خودم دوست‌داشتنی‌تر و شایستهٔ عشق ورزیدن است؟

   و تا زمانیکه به این معشوق درونی عشق نورزم، چطور ممکن است به کسی یا کسانی عشق داشته باشم؟!

   یکبار دیگر موارد فوق را از این زاویه بخوانیم که هر کدام در ارتباط با خودم، در ارتباط با ذات و درونم چطور ممکن است اجرایی شوند.


«کریشنامورتی و سفسطه‌هایش»



   نوجوان که بودم، یعنی همین یکی دو سال پیش!، یک کتاب مثنوی معنوی پاره پوره در کتابخانهٔ پدر بزرگ بود که گاهی سراغش می‌رفتم و می‌خواندم. هر چند چیزی نمی‌فهمیدم و برایم اسرارآمیز بود، ولی همین اسرارآمیز بودنش جذابیت داشت. تا اینکه بعدها فهمیدم بر این کتاب شرحهایی هم نوشته شده. از جمله شرحی بنام «نقد و تحلیل و بررسی مثنوی معنوی مولوی» توسط «علامه» محمد تقی جعفری. (توجه فرمایید که «مولوی»، نه «مولانا». چون اهل تشیع، جلال‌الدین را که سنی مذهب بوده به دیدهٔ خوش نگاه نمی‌کرده‌اند، او را «مولانا» بمعنی «سرور ما» نمی‌خوانده‌اند.)

   تنها کتابخانهٔ نزدیک محل زندگی‌مان کتابخانهٔ رازی شهرری بود. عضو بودم و کتاب چهارده جلدی تحلیل مثنوی محمدتقی جعفری را از ابتدا شروع بخواندن کردم. خب، می‌دانی دیگر، آن موقع‌ها (و البته الان هم همینطور) اینطور فکر می‌کردیم که هر چه تعداد جلدهای کتابی بیشتر باشد، محتوای غنی‌تری هم لابد دارد و از این حرفها. من هم با چشمهای گشاد ذهنم به این کتاب نگاه می‌کردم.

دلیل آفتاب



آفتاب آمد دلیل آفتاب

اندرآ ای جمله من!



   خلاصه‌نویسی جلسهٔ هجدهم از جلسات شرح مثنوی، بقلم آقا داود، را در ادامه می‌خوانیم. در این جلسه دو حکایت از مثنوی شرح شده و در پایان هم گویا پرسش‌پاسخی انجام شده که متن آن نیز ذیلاً آمده است.

هدف از زندگی



   هر انسان تنها یک کار در زندگی دارد، اگر این یک کار را انجام داد، هدف از زندگی‌اش را برآورده. اگر همه کار انجام داد و این یک کار را نکرد، هیچ کار نکرده و در خسران عمیقی‌ست.

   هوش دار، ای انسان! هوش دار! هوش دار!

   و آن یک کار، نگهداری از قلبش است. که سلامت بدنیا می‌آید.

   و اگر قلبش بیمار شده، باید سریعاً سالمش کند. که «جرس فریاد می‌دارد که بربندید محملها».

   و قلب بیمار سالم نمی‌شود مگر از خوراک ناسالم پرهیز کند و غذای سالم بخورد. غذای قلب، مشاهدهٔ حق است و بس.


باران



   اگر بدانیم که بعد از طوفان و بارندگی چقدر هوا صاف و آفتابی می‌شود، همیشه دعای طوفان زدن می‌کنیم. و برای آمدنش آغوش باز می‌کنیم.

   رسم طبیعت، زدن طوفان قبل از هوای پاک آفتابی‌ست. آن بدون این در قاموسش نیست.



شدن




   قرار نیست به جایی برسیم. قرار نیست پیشرفت کنیم. قرار نیست به کمال برسیم. قرار نیست چیزی بشویم.

   بلکه همینی هم که می‌پنداریم هستیم را باید از دست بدهیم. «از دست بدهیم» هم غلط است. وقتی چیزی واقعاً نیست، «باید از دست بدهیم»ش معنی ندارد. متوجه شویم که اصلاً نیستیم همینی که فکر می‌کنیم هستیم. متوجه شویم آنچه فکر می‌کنیم باید به آن برسیم، پیشرفت کنیم تا به آن برسیم، آن چیزی که فکر می‌کنیم باید بشویم، یک خیال و پندار و توهم است.

   متوجه شویم که رسیدنی و چیزی شدنی در کار نیست. همه‌اش یک بازی‌ست. یک مشت خیال، وهم و بازی در ذهن و فکرمان.

   این موضوع را در خودت ببین. نه اینکه این حرف را بپذیر. اگر بپذیری هیچ اثر و فایده‌ای ندارد.


نماز شب!



خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران

   داشتم، بضرورت، مطالبی از Gary Chapman می‌خواندم. ایشان مشاور ازدواج و نویسندهٔ باسابقه‌ای‌ست که دربارهٔ ازدواج چند کتابی نوشته. یک تست و سیستم تشخیص هم بر اساس تئوری اصلی‌اش ابداع کرده و روی سایتش بصورت آنلاین گذاشته که جالب است.  ایشان مسیحی مؤمن و معتقدی‌ست، ساده و ساده‌لوح! (ای کاش همهٔ ما ساده‌لوح باشیم!)

   مطالب ایشان هر چند خیلی ریشه‌ای نیست و به عمق انسان نمی‌پردازد، اما برای شناخت قبل از ازدواج می‌تواند تا حدودی مفید باشد. مختصری از ابتدای دو کتاب ایشان را بنده نگاهی اجمالی انداخته‌ام و این دو را تا حدودی مفید دیدم: کتاب «آنچه، ای کاش، قبل از ازدواج می‌دانستم» و کتاب «پنج زبان عشق». این هم صفحهٔ تست ابداعی ایشان برای شناخت همدیگر.

تسلیت



فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟

تو را غروب نماید، ولی شروق بود
لَحَد چو حبس نماید خلاص جان باشد

   بنده باخبر شده‌ام چند روزی‌ست پدر خانم پری‌سیمای عزیز(خانم سان شان) برحمت خدا رفته‌اند. به ایشان تسلیت عرض می‌کنم. امید که روان پدر عزیزشان غریق رحمت حق باشد.


محمود عدم



   داشتم با دوستی صحبت می‌کردم. می‌گفت: «چقدر این روزها عرفانی‌نویس زیاد شده.» گفتم: «منظورت از عرفانی‌نویس چیه؟»، گفت: «همین کسانی که ماشالله ماشالله بزنم به تخته، مثل خودت هی از خودشناسی و مثنوی و مولوی و همون - بقول خودت - عاموی هندی چیز میز می‌نویسند. هر جا روی نت می‌بینی، همه‌تون به تحلیل و بررسی حرفهای مولوی اینا مشغولید. یعنی همتون واقعاً و در عمل هم اهلش هستید؟»

   گفتم: «آره، متاسفانه دست زیاد شده و کار و کاسبی ما رو کساد کرده! اما راجع به سوالت، والله چه عرض کنم؟ دوستان همقطار عرفانی‌کارم را نمی‌دانم در عمل تا چه حد اهلش هستند ولی اگر دربارهٔ این حقیر فقیر کمتر از قطمیر بپرسی ...» که یکهو وسط حرفم پرید و یک شیشکی آبدار به اظهار تواضع ریاکارانهٔ بنده بست، که جان شما عجیب هم چسبید! بعد گفت: «بله، می‌فرمودید!». گفتم: «عرض می‌فرمودم. دوستان را نمی‌دانم ولی این بنده خدا خودش را در حکم همین عکاس‌هایی می‌بیند که به عکس گرفتن از حیات‌وحش مشغولند تا آن عکسها را بعداً برای دیگران نشان دهند که هم باعث دک و پز خودشان شود و هم دیگران کیفور شوند و به به بگویند.

   وگرنه من عمراً جرأتش را داشته باشم که به مراقبه بنشینم، به رصد درونم بپردازم تا آنگاه که سکوت محقق شود. و درست هنگامیکه درک هیچ دارد اتفاق می‌افتد، زودی دُم افکارم را می‌گیرم و می‌اندازم روی کولم و الفرار!».

غش



خوش بود گر محک تجربه آید بمیان

   خیلی ساده است و روشن، و همه می‌دانیم که واقعیت درون انسانها در شرایط سخت، درگیری‌ها و موقعیت‌هایی که زندگی آنها را تکان می‌دهد آشکار می‌شود. از این دقیقهٔ ظریفه البته خیلی می‌توان در زندگی بهره برد.

   مثلاً برای شناخت درون خودم، خودم را در شرایط دشواری قرار دهم، مثلاً خودم را در شرایط خاصی که حین رابطه با شخص دیگری برایم پیش می‌آید، ببینم. خوب دقت کنم در آن شرایط چگونه عمل می‌کنم، و بدقت بنگرم چه در درون و برونم می‌گذرد.

نحو محو



   شخصی به دیگری - از روی تعریف - گفت: «شما معلوم است دانش زیادی دارید.» گفت: «آن دانش برای دوران جاهلیتم بود.»! هر کدام از ما فکر می‌کند هر چه بیشتر بداند، بر امور دنیا مسلط‌‌تر است! علت شهوت مطالعه یا حتی خواندن دائم اخبار همین است. توهم برمان داشته که اگر این مجموعه اطلاعات - که به ما خیال تسلط بر امور را می‌دهد - را نداشته باشیم، گویی امور دنیا نمی‌چرخد!

   از این مضحک‌تر اینکه فکر می‌کنیم اگر هنگام مدیتیشن، با همهٔ ذهنیت‌مان که از اشخاص و نزدیکان و دوست و آشنا داریم، و بطور کلی با «همه چیز» خداحافظی کنیم و بر کلیت ذهن و تصاویرش بمیریم، گویی آنها در عالم واقعیت از بین خواهند رفت! ترس از مراقبه بهمین خاطر است.

   حال آنکه مرگ بر دانش، مردن بر دانستگی‌ها و رها کردن هر چه در ذهن است، رستاخیزی در درون بپا می‌کند، قیامت!

چون تو اسرافیل وقتی، راست‌ خیز
رستخیزی ساز پیش از رستخیز

هر که گوید «کو قیامت ای صنم؟»
خویش بنما که «قیامت نک منم!»

در نگر ای سایل محنت‌زده
زین قیامت صد جهان افزون شده

«نحوی و کشتیبان» را آقا داود زحمت کشیده و خلاصه‌نویسی کرده است. می‌خوانیم:

درک



   خشم گرفتن بر دیگری، سوای اینکه چیزی جز آسیب رساندن به خودم نیست، جایگاه خردمندانه‌ای نیز ندارد. (مگر قصد خاتمه دادن به عمل نادرست وی باشد. که آنوقت هم خشمگین شدن فقط ظاهری‌ست، نه در درون.)

   وقتی کسی کاری می‌کند و خشم در ما برانگیخته می‌شود، آن فرد بر اساس برآیند مجموعهٔ آنچه در زندگی‌اش بر سر روح و روانش رفته، کاری کرده که خشم ما را برانگیخته. و او دربارهٔ آنچه در طول زندگی‌اش بر سرش رفته، مقصر نبوده. او هم قربانی شرایط بوده. مانند خود من. 

   پس، از دیدگاهی بالا، او بی‌تقصیر است! 

   آدم عاقل هم بر کسی که گناهی ندارد خشمگین نمی‌شود.

ترجمهٔ کتاب «تفکر زائد»



   کتاب «تفکر زائد» تألیف آقای مصفا بتازگی توسط آقای سعید امدادی به انگلیسی ترجمه و منتشر شده است. دوستانی که مایل به تهیه و یا دانستن اطلاع بیشتری در اینباره هستند، می‌توانند به این صفحه مراجعه کنند.

   این کتاب قبلاً به عربی نیز ترجمه شده است. «تفکر زائد» مانیفست دیدگاه مصفاست به انسان. 




تلگراف



   نامه‌ها و پیامهایی در طول این سالها از دوستانی دریافت کرده‌ام که در آنها مطالبی پرسیده شده که بارها در جلسات و مباحث به آن پرداخته‌ایم. هر چند ممکن است طرح اینگونه نامه‌ها برای دوستانی که مطالب را بخوبی درک کرده‌اند و همراه بوده‌اند ملال‌آور باشد، اما برای بعضی‌ها که ممکن است بتازگی به این کاروان خودشناسی پیوسته‌اند مفید باشد.

   در ادامه، نظر یکی از دوستان را که ذیل پادکست «مراقبت» با نام «گیج شده»(!) نوشته است می‌خوانید و نظری مختصر بر آن را.

سودا - بخش اول



   همین چند وقت پیش یادداشتی نوشتم دربارهٔ عشق و عاشقی با نام «اسطرلاب». در آن یادداشت از عشق بعنوان بیماری، یا بتعبیر مولانایی‌اش یک علت، یاد شد. گفته شد که راه رهایی از آن وضعیت، داشتن آگاهی و همت است.

   بعضی دوستان نوشتند و گفتند که گویا برایشان کمی گنگ بوده. یعنی چه که طلب همت می‌کند؟ بعضی دیگر هم دربارهٔ عشق و عاشقی و گرفتار شدن به آن صحبت کردند. بنده در این یادداشت سعی دارم به این موضوع بپردازم و از دیدگاه خودشناسی نکته‌ای دربارهٔ آن بگویم.