همین چند وقت پیش یادداشتی نوشتم دربارهٔ عشق و عاشقی با نام «اسطرلاب». در آن یادداشت از عشق بعنوان بیماری، یا بتعبیر مولاناییاش یک علت، یاد شد. گفته شد که راه رهایی از آن وضعیت، داشتن آگاهی و همت است.
بعضی دوستان نوشتند و گفتند که گویا برایشان کمی گنگ بوده. یعنی چه که طلب همت میکند؟ بعضی دیگر هم دربارهٔ عشق و عاشقی و گرفتار شدن به آن صحبت کردند. بنده در این یادداشت سعی دارم به این موضوع بپردازم و از دیدگاه خودشناسی نکتهای دربارهٔ آن بگویم.
اول از همه بگذار تکلیفمان را با این کلمهٔ «عشق» روشن کنیم. آنچه قبلاً در طی مباحث خودشناسی و کلاسهای مثنوی با لفظ «عشق» بیان شده، منظور شور زندگی و انرژی حیات است که در همهٔ موجودات جاریست، بدون اینکه آبجکت یا موضوع خاصی داشته باشد. یعنی عشق به این معنی متمرکز بر شخص یا چیز خاصی نیست. حالت پرانرژی درونی است که از رکود و غم و اندوه و فسرده بودن نیز کاملاً جداست. اما آنچه در این یادداشت و نیز در یادداشت «اسطرلاب» از آن صحبت شده و میشود، و با لفظ «عشق» از آن یاد میشود، منظور حالت گرفتاری فردی است که باصطلاح دچار عاشق شدن فرد خاصی شده است و دائماً به او فکر میکند. سودایی او شده است. طوریکه رهایی از فکر کردن به او برایش مقدور نیست. این حالت را فقط کسانیکه دچارش شده باشند، میدانند چیست.
پس این دو معنی از کلمهٔ «عشق» را حواسمان باشد قاطی نکنیم و بقول مولانا دچار اشتراک لفظ نشویم، که «اشتراک لفظ دائم رهزن است».
خب، اول از همه دربارهٔ آن «طلب همت» و «دعوت به قربانی شدن» صحبت کنیم. میدانیم که اصل زندگی، یعنی درون سالم، بر سکوت است. اینکه هیچ فکر و خیالی در ذهن نباشد. حالا این جناب «عشق» آمده و خیال و فکر دائمی معشوق را در سر فرد گذاشته. خب، فرد باصطلاح عاشق به تماشای درونش مینشیند، یا باصطلاح به مراقبه یا همان مدیتیشن یا نماز. تابحال یاد گرفته که چطور با تصاویر ذهنی تا کند: تماشای صرف. نگاه بدون عکسالعمل. (و همهٔ آنچه در مباحث جلسات دربارهٔ این نگاه کردن بطور مفصل گفتهایم.) اما مشکل اینجاست که این یکی خیال تازهوارد، یعنی فکر و تصویر معشوق، سودای زیبا و دوستداشتنی بسیار تپل و بزرگی است که گویا رفتنی نیست. گویی تمام وجود درونی فرد را فرا گرفته.
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
اینجاست که قربانی شدن، ذبح عظیم، و آن همت بلند طلب میشود و معنی پیدا میکند. یعنی در آن حالت مراقبه، فرد باید بر آن تصویر معشوق(که در حقیقت خودش است)، بمیرد! از آن بگذرد. یعنی در آن لحظه، خداحافظی کند با کسی(تصویر کسی) که عزیزترین و دوستداشتنیترین فرد است برایش. و این کار، ابداً کار آسانی نیست. بهیچوجه ساده نیست. در حد مرگ سخت است. اگر تابحال توانسته بودی بر همه چیز بمیری، نک زندگی چالشی مهیب پیش پایت گذاشته!
این همه کردی، نمردی، زندهای
هین بمیر ار یار جان بازندهای
عدهٔ بسیار بسیار معدودی - بواسطهٔ تمرینهایی که ممکن است از قبل برای مردن(بمعنایی که گفته شد) داشتهاند - میتوانند به اینصورت خود را قربانی کنند. یعنی بر خود بمیرند. اما واقعیت این است که اکثر انسانها در این زمینه ناتوانند. و نه تنها ناتوانند، بلکه مجموعه نیازهای عاطفی، جسمی و روانی آنها ایجاب میکند که خود را به چنین جریان سودایی شدن و عاشقی، بسپارند. (دربارهٔ این نیازها سر فرصت در بخش بعدی این یادداشت خواهم نوشت.)
یک تمرین مفید در این رابطه این است که ببینی آیا میتوانی بدون در میان آمدن آن حالت عشق و دوست داشتن، بدون احساساتی شدن و غلیان میل به آن فرد معشوقت، به او نگاه کنی؟ یعنی او را آنطور ببینی که هر فرد معمولی را.
برای این کار، هنگام نگاه کردن به او، در حقیقت حواست به داخل ذهنت برود. ببین چطور ذهن دارد فعالیت میکند. چطور احساساتی میشود. بدون آنکه بخواهی این احساسات را سانسور کنی، نفیشان کنی یا حتی تحسینشان کنی. فقط نگاه.
خب، فعلاً تا اینجا کافیست. تا در یادداشت بعد به موضوعات مرتبط دیگری دربارهٔ عاشقی، و نیز روشی عملی و ساده(بر خلاف روش قربانی شدن!) برای خلاصی از این سودا بپردازیم. همچنین ارتباط عاشقی با ازدواج را نگاهی میاندازیم.
---