شخصی به دیگری - از روی تعریف - گفت: «شما معلوم است دانش زیادی دارید.» گفت: «آن دانش برای دوران جاهلیتم بود.»! هر کدام از ما فکر میکند هر چه بیشتر بداند، بر امور دنیا مسلطتر است! علت شهوت مطالعه یا حتی خواندن دائم اخبار همین است. توهم برمان داشته که اگر این مجموعه اطلاعات - که به ما خیال تسلط بر امور را میدهد - را نداشته باشیم، گویی امور دنیا نمیچرخد!
از این مضحکتر اینکه فکر میکنیم اگر هنگام مدیتیشن، با همهٔ ذهنیتمان که از اشخاص و نزدیکان و دوست و آشنا داریم، و بطور کلی با «همه چیز» خداحافظی کنیم و بر کلیت ذهن و تصاویرش بمیریم، گویی آنها در عالم واقعیت از بین خواهند رفت! ترس از مراقبه بهمین خاطر است.
حال آنکه مرگ بر دانش، مردن بر دانستگیها و رها کردن هر چه در ذهن است، رستاخیزی در درون بپا میکند، قیامت!
چون تو اسرافیل وقتی، راست خیز
رستخیزی ساز پیش از رستخیز
هر که گوید «کو قیامت ای صنم؟»
خویش بنما که «قیامت نک منم!»
در نگر ای سایل محنتزده
زین قیامت صد جهان افزون شده
«نحوی و کشتیبان» را آقا داود زحمت کشیده و خلاصهنویسی کرده است. میخوانیم:
از این مضحکتر اینکه فکر میکنیم اگر هنگام مدیتیشن، با همهٔ ذهنیتمان که از اشخاص و نزدیکان و دوست و آشنا داریم، و بطور کلی با «همه چیز» خداحافظی کنیم و بر کلیت ذهن و تصاویرش بمیریم، گویی آنها در عالم واقعیت از بین خواهند رفت! ترس از مراقبه بهمین خاطر است.
حال آنکه مرگ بر دانش، مردن بر دانستگیها و رها کردن هر چه در ذهن است، رستاخیزی در درون بپا میکند، قیامت!
چون تو اسرافیل وقتی، راست خیز
رستخیزی ساز پیش از رستخیز
هر که گوید «کو قیامت ای صنم؟»
خویش بنما که «قیامت نک منم!»
در نگر ای سایل محنتزده
زین قیامت صد جهان افزون شده
«نحوی و کشتیبان» را آقا داود زحمت کشیده و خلاصهنویسی کرده است. میخوانیم:
جلسۀ هفدهم
"حکایتِ
ماجرایِ نحوی و کشتیبان"؛
ابتدا مقدمهای در باب
کتاب مثنوی معنوی:
مولوی در این ابیات به این موضوع اشاره
دارد که اگر طالب معنویت و تشنۀ حقیقت هستی، میتوانی آن را در مثنوی بیابی و چیزی
که مثنوی به تو میدهد فقر است، فقرِ "من"، فقر و نبودِ "خود".
بَرجَه ای عاشق، بر آور اضطراب بانگِ آب و تشنه و آنگاه خواب؟
هم
تو خود را بَر بِکَن از بیخِ خواب همچو
تشنه که شنود او بانگِ آب
آب
حَیوان خوان، مخوان این را سخن روحِ نو بین در تنِ حرفِ کهن
اگر روان انسان اینطور باشد که صدای آبی بیاید و تشنهای هم وجود داشته باشد و
در عین حال، آن تشنه خواب باشد، این تشنه، تشنۀ واقعی نیست. میگوید این سخن، یعنی
مثنوی را، آبِ حیوان بدان. آبی که به روح و روان تو، زندگیِ معنویِ جاوید میبخشد،
یعنی به تو "عشق" میدهد که همین عشق است که انسان را جاوید میکند و
رواناً ماندگار میسازد. (آب حیوان اشاره به داستان "اسکندر و خضر" دارد
که در تاریکی به دنبال آب حیات رفتند). در مثنوی، روح نو و حرف تازه در قالبِ سخنِ کهنه و داستانهای قدیمی هست.
قابلِ
این گفتهها شو، گوشوار (مثل
گوش) تا که از زر سازمت من، گوشوار (گوشواره)
...
اما برای دریافت این حرف و سخنِ نو، همچون گوش، قابل و شایستۀ این گفتهها
یعنی مثنوی شو، تا آن چیزِ باارزش را دریافت کنی. مولوی به ما مخاطبانش میگوید من
سخنانم را طوری بیان میکنم تا برای تو قابل فهم
باشد، پس تو این تَن را بشکَن، یعنی نَفسَت را بشکن و آن وقت پذیرای این سخن شو. مثنوی
مثل شیری هست که در پستان جانِ مولوی است و باید مشتاق و کَشَندهای وجود داشته
باشد تا آن را بکِشد. برای درک سخنِ مولوی، باید کَشَنده و مشتاق باشی. مولوی در
مورد اشتیاق مخاطب و شنونده اینگونه میگوید:
مُستَمِع
چون تشنه و جوینده شد هاتف (سخن) ار
مُرده بُوَد، گوینده شد
مستمع
چون تازه آمد با مَلال صد زبان گردد به گفتن، گُنگ و لال
چون
که نامَحرَم در آید از دَرَم
پرده دَر پنهان شوند اهلِ حَرَم
ور
دَر آید مَحرَمی، دور از گَزَند
برگشایند
آن سَتیران، رویبَند
...
میگوید وقتی شنونده، واقعاً طالب و تشنۀ مطلب باشد و آن را بخواهد، سخنران
اگر مُرده هم باشد، زنده میشود و اگر شنونده ملول باشد و دائماً خمیازه بکشد،
گوینده اگر صد زبان هم داشته باشد، گنگ و لال میشود. وقتی نامحرمی از در بیاید،
اهل حرم یعنی نکتهها و معانیای که در دل منِ مولوی است، برای کسی که شایستۀ آن نیست
و نامَحرم است، پنهان میشوند، درست مانند نامَحرمی که میآید و آن زیبارویان
خودشان را از او میپوشانند. یعنی تو ای انسان، اگر مشتاق شنیدن حرف مثنوی نباشی،
بهرهای هم از آن نخواهی برد. اما اگر مَحرمی بیاید و من بدانم که او لایق این سخنها
هست، آن اهل حرم و زیبارویان یعنی معانیای که خودشان را پوشاندهاند و مستور کردهاند،
رویبند خود را باز میکنند و خودشان را به مَحرم نشان میدهند. یعنی اگر واقعاً
طالب باشی و گوشوار سخنِ مرا بشنوی، آن وقت است که میتوانی بهرهمند شوی و وقتی بدانم
که کسی لایق هست، معانیای که در دلِ من پنهان هستند، برای انسانِ لایق و مشتاق،
آشکار خواهند شد و بسیاری از نکتهها را میگویم. اگر سخنکَشی پیدا کنم، خیلی نکتهها
را به او میگویم، و اگر سخنکُشی پیدا کنم، خیلی نکتهها
هم از دل من مثل دزد فرار میکنند و میروند.
دفتر دوم، بیت 3622 به بعد
ای
برادر، قصه چون پیمانهای است معنی اندر وی مثالِ دانهای است
دانۀ
معنی بگیرد مردِ عقل ننگرد
پیمانه را گر گشت نَقل
مولوی میگوید وقتی داستانی را میشنوی به دنبال منظورِ آن داستان باش، به
دنبال این باش که در درونِ این داستانها و افسانهها، چه سِر و پندی، چه حرف و
مایهای نهفته است، به محتوای آنها توجه کن.
ماجرای
بلبل و گُل گوش دار گرچه گفتی نیست آنجا آشکار
میگوید آن جریان گل و بلبلی که این همه در اشعار هست را بشنو، اگر چه گفتنی بین
بلبل و گل وجود ندارد، ولی کسی که این ماجرا را نقل میکند، حرف و منظوری از آن
دارد. تو به اینکه منظور از بیان داستان چیست توجه کن، نه اینکه به دنبال این باشی
که گل و بلبل که با هم حرف نمیزنند و...، این کار مانند این است که تو به جای
دانۀ معنی، پیمانه یعنی پوسته و ظاهر را بنگری.
در داستانهای کودکانهای که بچهها میآورند، جن و پری وجود دارد، اما درون
همین افسانهها و داستانهای دروغ، سِر و پند و حرف و مایهای هست. در افسانهها
سخن هزل و بیهوده میگویند، اما تو باید توجه داشته باشی که در این افسانهها و هزلیات
ــ که مولوی از آن به ویرانه تعبیر کرده است ــ میتوانی گنج معنوی پیدا کنی. در
بندِ ظاهرِ هزل بودنِ هزلیات نباش. هزل، تعلیم است، تو به آنچه که میتوانی از این
هزل بیاموزی توجه کن.
هر
جِدی هَزل (سخن یاوه) است پیشِ هازلان هزلها جِد است پیش عاقلان
عاقلی
گر خاک گیرد زر شود جاهل
اَر زر بُرد خاکستر شود (خاک:
نماد چیز بیارزش)
برای کسانی که اهل یاوه و هزل هستند، باطناً هر حرف و سخن جدیای هم یاوه است.
اما از طرف دیگر برای انسان عاقل، حتی سخن یاوه هم میتواند جدی باشد و از این سخن
یاوه هم میتواند مایه و نکتهای بیرون بکشد و چیزی درون آن ببیند. به عبارت دیگر،
انسانِ عاقل اگر چیز بیارزشی پیدا کند، آن را باارزش میکند، و در واقع در آن بیارزشی،
چیز باارزش میبیند. اما انسان جاهل اگر چیز باارزشی را هم پیدا کند، آن را بیارزش
میکند. این موضوع واقعاً حرف ساده و روشنی است و در زندگی ما مصداق زیادی دارد.
مصداق بارزِ کسی که از سخن یاوه، نکتههای باارزشی مییابد، مولوی است که جوکهایی
که در بین مردم بوده، چیزهایی که در فهم عامه بوده، حتی سخنان رکیک را گرفته و از
آنها حرفهای معنیداری بیرون کشیده است. اما از آن طرف میبینیم که به خصوص اکنون
و در زمان ما، افراد زیادی هستند که سخنان بسیار پر مغزی را گرفتهاند، ولی اصلاً
به محتوای آن توجه نمیکنند و با آن بازی میکنند و در واقع آن را برای خودشان بیارزش
کردهاند.
خوشتر
آن باشد که سِرِّ دلبران گفته آید در حدیثِ دیگران
بشنوید
ای دوستان این داستان خود حقیقت نقدِ حالِ ماست آن (بیت کلیدی مثنوی معنوی)
ای دوستان این داستان را بشنوید که داستانهای مثنوی دقیقاً از وضعیت وجودیِ
روانی ما انسانها سخن میگویند.
دفتر اول، بیت 2835
"حکایتِ ماجرایِ نحوی و کشتیبان":
در این داستان بحث "احتماء کردن" از اندیشهها، استفاده نکردن از
فکر برای رفع بیماری روانی (زیرا که فکر، خود علت آن بیماریست) و خالی کردن هر چه
بیشتر ذهن مطرح است.
"نکته: به کسی که قواعد زبان عربی را میخواند، نحوی میگویند، یعنی کسی
که عالِمِ علمِ نحو است. در زمان قدیم علوم مختلف به گستردگی امروزه نبوده، و ساده
بودهاند. در آن زمان کسی که علمِ نحو میدانسته، به عنوان دانشمند و عالِم و همه
چیزدان به حساب میآمده است. مولوی، عالِمِ نحوی را سمبل افرادی میداند که از راه
دانش، میخواهند با حقیقت ارتباط برقرار کنند. نمونهاش فلاسفه و یا کسانی که برای
ارتباط با حقیقت سعی دارند دانش جمعآوری کنند."
حکایت از این قرار است که عالِم نحویای بود که بسیار خودپرست، خودپسند و
مغرور بود. روزی آمد و درون کِشتیای نشست و رو به کشتیبان کرد و گفت: تو علمِ نحو
بلد هستی؟ کشتیبان گفت: نه، بلد نیستم. عالِم نحوی هم به او گفت: تو که این علم را
نمیدانی، نصف عمرت بر فناست. کشتیبان از این سخنِ نحوی، شکستهخاطر گشت و دلش
شکست. اما آن موقع هیچ نگفت. تا اینکه باد، کِشتی را در گردابی انداخت و موجهای
بلند و زیادی برخاست. در آن وقت، کشتیبان رو به عالِم نحوی کرد و گفت: آیا تو شنا
کردن بلد هستی؟ الان است که غرق بشویم. عالِم نحوی جواب داد: من میفهمم چه میخواهی
بگویی، ولی نه، من شنا کردن بلد نیستم. کشتیبان گفت: ای بندۀ خدا، اگر تو به من
گفتی نصف عمرت بر فناست، من به تو میگویم که تمام عمرت بر فناست! چون چند لحظۀ
دیگر ما غرق میشویم و تو که شنا بلد نیستی، مطمئناً غرق خواهی شد.
اینجا اصل داستان تمام است.
مولوی شروع به گفتن محتوا و رساندن پیام داستان میکند؛
عالِمِ نحوی، سمبل انسانهایی هست که از
طریق دانش میخواهند به حقیقت برسند، و مرد کشتیبان که اهل شنا کردن هست، سمبل
افرادی است که شنا بلدند، یعنی از روی شهود و تجربۀ شخصی با حقیقت ارتباط برقرار میکنند،
نه از روی دانش و سواد. دریا هم نمادی از دریای زندگی است. در این دریای زندگی "با
دانش حرکت کردن" را عرفا و به خصوص مولوی، توصیه نمیکنند و میگویند "بدون دانش" به جستجوی حقیقت بپرداز. این موضوع در عرفان بسیار مهم است که در آن به سالک توصیه میکنند از دانشهایت
دست بردار! دانشِ تو برای درک حقیقت، حجاب و مانعِ توست.
بیایید با هم به این موضوع فکر کنیم که آیا منِ انسانی که میخواهم حقیقت را
درک کنم و با حقیقت باشم، میتوانم با پروسۀ فکر
کردن و اندیشه، حقیقت را درک و تجربه کنم؟ مولوی به این پرسش، جواب منفی داده است
و میگوید این کار با فکر کردن امکانپذیر نیست، بلکه با "متوقف کردن فکر" هست که ما میتوانیم
حقیقت را درک کنیم. منظور از حقیقت چیست؟ حقیقت، یک چیز تاریخی یا معادلۀ ریاضی
نیست که نیاز به سواد و خواندن کتاب یا فکر کردن داشته باشد تا بر اساس آن کتابها
مطلبی بگویید. تجربۀ حقیقت اینگونه نیست، بلکه تجربۀ حقیقت به معنای یک تجربۀ روحی
روانی است، به معنای درک و لمس کردن حقیقت است و هیچگاه با سواد و دانش سازگاری
ندارد، بلکه با بیسوادی سازگار است. "جیدو کریشنامورتی" نویسنده و عارف
هندی که کتابی با نام "رهایی از دانستگی" نوشتۀ اوست، یکی از اصلیترین
و محوریترین حرفهایی که بر آن پا فشاری میکند و از اصول اندیشۀ اوست این است
که: "شما باید از دانستگی رها شوید، تا بتوانید با
حقیقت ارتباط برقرار کنید. زیرا دانستگی و دانستههای شما و دانشِ شما و آنچه در
حافظه است، مانع و حجابِ ارتباط شما با واقعیتهاست." به طور مثال آیا وقتی شما به چیزی نگاه میکنید، از فیلتر دانش و دانستههایتان
عبور نمیکنید؟! قطعاً این کار را میکنید و چارهای ندارید. حتی اگر نخواهید، باز
هم این کار خود به خود انجام میشود. همین از فیلتر دانش و دانستهها نگاه کردن
یعنی از حجاب و پشت یک پرده نگاه کردن. وقتی ما دنیا را از پشت فیلتر دانش و
دانستههایمان نگاه میکنیم، مثل این است که از پشت یک شیشۀ رنگی نگاه میکنیم، و
دنیا را به همان رنگ، محدود میبینیم، از پشت پرده و حجاب و مانع میبینیم.
پیشِ چشمت داشتی شیشۀ کبود زان کبودت
جمله عالَم مینمود (از آن رو همۀ عالَم
برای تو کبود و تیره است)
***
از همین رو، ذهن انسان هر چه خالیتر و
بدون دانشتر باشد، با واقعیاتِ هر چیز بهتر ارتباط برقرار میکند، این موضوع، یکی از آموزههای اصلی عرفان است. به عنوان مثال، کودکان به این علت که ذهنشان کاملاً خالی است، با همه چیز
یک "ارتباط واقعی" دارند. وقتی کودکی شخص معروفی را ببیند، برای او این
شخص، شخصِ معروف نیست، بلکه یک واقعیت و یک موجود است، یک انسان است. اما
برعکس، ما این شخص را از پشت فیلتر دانستههایمان میبینیم و با واقعیت آن فرد
ارتباط برقرار نمیکنیم، این دانستههایمان هستند که ما را راه میبَرند و میگویند
با آن شخص چگونه برخورد کنیم. بنابراین "دانش" برای ارتباط با حقیقت،
مانع و حجاب است و ابزار دانش هم چیزی نیست، جز فکر، ذهن و حافظه. هنگامی که این
دانشها فرو بخوابند و محو بشوند، آن موقع است که فکر در "حال" حضور
خواهد داشت و با واقعیات در ارتباط خواهد بود، نه با افکار و توهمات.
نکته: ماجرایی در مورد اولین دیدار مولوی با
شمس تبریزی هست که میگویند مولوی اهل کتاب خواندن بوده و کتابهای زیادی میخوانده،
وقتی شمس، مولوی را میبیند، به او میگوید تو باید اهلِ "حال" باشی، نه
اهلِ "قال". یعنی باید اهل تجربه باشی، نه اهل سواد و گفتن و خواندن.
شمس تبریزی کتابها را از مولوی میگیرد و آنها را در حوض آب میریزد. مولوی علت
این کار را از شمس میپرسد و شمس میگوید اگر میخواهی آنها را به تو بر میگردانم.
کتابها را از حوض در میآورد، در حالی که هیچ کدام از آنها خیس نشده بودند. این
داستان در واقع مَتَل است که در عرفان سنتی از این مَتَلیات فراوان وجود دارد و
هیچ ارتباطی با عرفان ندارد. مانند کتاب تَذکِرةُ الاولیاء عطار (شرح حال عرفا) که
در آن از اینگونه متلها فراوان وجود دارد و عطار در
آن کتاب، غُلُوهای زیادی میکند که افراد هَپَروتی، آنها را به راحتی باور میکنند.
این موضوعات، دروغ هستند و نوشتن این مطالب در واقع سخیف کردن عقل و خرد انسان
است! و حتی اگر هم واقعیت داشته باشد، این حرفها چه ارتباطی با عرفان دارد؟ این مَتلیات
ناراحتیِ روحی روانی مرا که به آن گرفتار شدهام و شور و شعف کودکی و حالت عشق را
که از دست دادهام به من بر نمیگرداند و نمیتواند مرا آگاه کند! مولوی همیشه در
آخر داستان، سمبلها را باز میکند، به همین خاطر ما متوجه میشویم که خودش بر این
موضوع آگاه هست و نمیخواهد به من و تو به دروغ داستانهای جن و پری را قالب کند،
اما عطار هیچگاه حرف از سمبلیسم نمیزند و اشارهای هم به آن نمیکند، بلکه هدفش
از بیان این متلیات این است که در ذهن انسانها حیرت بیفکند و آنها را مبهوت کند!
و اما پیام داستان؛
مَحو میباید
نه نَحو اینجا، بدان گر تو مَحوی، بیخطر در آب ران
برای شنا در این دریای زندگی، برای ارتباط با حقیقت، باید اهل "محو"
بود، نه اهل "نحو". یعنی باید اهل "بیفکری" بود، نه اینکه
اهل سواد و دانش باشی. بیایید مثالی از یک استاد دانشگاه و یک حمال را در نظر
بگیریم. حمالی که در بازار به شغل حمالی مشغول است و باری را بر دوشش میگذارد و
میبَرد، یک کار مفید انجام میدهد، یعنی با یک واقعیت روبرو است و از آن استفاده میکند.
اما کسی که مثلاً استاد دانشگاه است، حمالِ اطلاعات است! کاری که این استاد
دانشگاه میکند این است که انواع و اقسام کتابها را جمعآوری میکند و شاگردان او
هم فقط به دنبال این هستند که از مطالبی مانند تاریخ فلسفۀ چین! که استاد برای آنها
ــ آن هم از کتابها و منابع بیرونی، نه از خودش ــ جمعآوری کرده برای گرفتن تنها
یک مدرک استفاده کنند. این فرد، نه خودش و نه شاگردانش و نه هیچ کس دیگری عملاً در
زندگی استفادۀ مفیدی از آن دانش نمیکنند و تنها یک اسم پر طُمطُراق و با جلال و
جبروت پیدا میکند!! اما کسی که مکانیکی یا میوه فروشی میکند، کار مفیدتری را
انجام میدهد و در واقع یک کار "واقعی" انجام میدهد. در صورتی که جامعه
برعکس، چیزهای باارزش را بیارزش میکند.
اگر تو محو هستی، اگر از اندیشهها و افکار، خالی هستی، آن موقع است که میتوانی
در آب و دریای زندگی حرکت کنی و دیگر در زندگی احساس خطر نخواهی کرد، یعنی روح و
روانت احساس ناآرامی نخواهد داشت. ما انسانها دائماً احساس خطر میکنیم. انسانی
که "هستی" و "خود" دارد ــ که "خود" جزیی از دانش و محفوظات حافظه است و انسان به
واسطۀ آن به خودش میگوید من انسان باشخصیتی هستم یا برعکس ــ این هم جزء دانش
اوست و این انسان، خودش را از پشت فیلتر نگاه میکند. محو شدن، یعنی این تصویر را از خود نداشتن. انسانی که از خودش تصویری دارد، همیشه از این لحاظ احساس خطر میکند که به
او بگویند چه آدم بیشخصیتی، چه آدم مُهمَلگویی و...، و این تصویر را به هم
بزنند. علت اینکه ما در رابطه با یکدیگر تا این حد تشویش داریم، همین هستیِ کاذبِ
روانی و همین شخصیت است. اما وقتی منِ انسان از این شخصیت، محو باشم، اینجاست که
احساس امنیت و بیخطری دارم.
آبِ
دریا مُرده را بر سَر نهد ور بُوَد زنده، ز دریا کِی رَهَد؟
زندگی به فرد مُرده، یعنی کسی که بر نفس، مُرده و "محو" را تجربه
کرده، رو میآورد و اجازه میدهد که در زندگی حرکت کند. اگر فرد، مردنِ بر نفس
یعنی همین محو شدن را تجربه کند، آب دریا او را بر سر مینهد، یعنی در بطن زندگی،
به راحتی حرکت میدهد. این فرد در زندگی تقلا نمیکند، با زندگی کُشتی نمیگیرد.
اما ما با زندگی کُشتی میگیریم، چرا که مرگ بر نفس را تجربه نکردهایم.
رو بمیر
ای خواجه قبل از مُردنت تا نباشد زحمتِ جان کندنت
آنچنان
مرگی که در نوری رَوی نی چنان مرگی که در گوری رَوی
***
سمبل "مُرده" در اینجا به این معناست که وقتی مرگ بر نفس و محو شدن را تجربه کردی، آن موقع
است که در دریای زندگی به راحتی شنا میکنی، همچون مُردهای که در سطح دریا به
راحتی شناور است. ولی اگر زنده باشی، یعنی اهل تلاش و تقلا کردن باشی، دائماً من
چنین و چنانم کنی، از این دریای زندگی رها نمیشوی. سمبل "زنده" در اینجا به معنای دائماً فکر
کردن و با زندگی کُشتی گرفتن است. اکثر ما میخواهیم با فکر زندگی کنیم، مانند
وقتی که پشت دوچرخه نشسته باشیم یا در حال شنا کردن باشیم، اگر به حرکات بدنمان
فکر کنیم، نمیتوانیم دوچرخهسواری یا شنا کنیم، اما اگر مثلاً هنگام شنا خودمان
را به آب بسپاریم، خود به خود بدن و کل ارگانیسم و روان و جسم برای حفظ آن
ارگانیسم یکی میشود و آن را نگه میدارد و آن کار را خود به خود انجام میدهد.
انسانی که در زندگی خیلی فکر میکند هم به همینگونه است. زنده بودن در بیت دوم،
یعنی با فکر زندگی کردن و دخالت دادن فکر در زندگی. توجه داشته باشید که فکر را به
معنای فکری که مشکلات مادی انسان را برطرف میکند و امکانات را برای انسان به
ارمغان آورده، به کار نمیبریم.
چون بِمُردی
تو ز اوصافِ بشر بحرِ اسرارت نهد بر فرقِ سَر (بحر اسرار، تو را بر فرق سر نهد)
هنگامی که بر نفست بمیری، حقایقی هم بر تو مکشوف و آشکار میشود. آنها را در
مییابی، متوجه میشوی و میبینی.
ای که خَلقان
را تو خَر میخواندهای این
زمان چون خر، بر این یخ ماندهای (اصطلاحی
شبیه به در گِل ماندن)
مولوی در اینجا رو میکند به اصحاب علم نحوی، یعنی کسانی که اهل دانش هستند و
با دانش میخواهند با حقیقت ارتباط برقرار کنند. یکی از آفتهایی که دانش و
دانشمند شدن دارد، این است که فرد تصور میکند همه چیز را دریافته و همه چیز را میداند
و هر کسی که حرفی میزند، او در موردش سریع و به راحتی اظهار نظر میکند و خیال میکند
که همه چیزدان است! و از طرف دیگر به تَبَع این همه چیزدان دانستنِ خودش، دیگران
را نادان، احمق و پَست و به تعبیر مولوی "خر" فرض میکند. مولوی، رو میکند به همین افراد، کسانی که اهل
دانش و سواد هستند و میگوید ای کسی که دیگران را خر میدانی، تو در دریای زندگی،
خودت وا میمانی و در ارتباط با حقیقت، مثل خرِ در گِلرفته هستی!
گر تو
علّامۀ زمانی در جهان نَک،
فنایِ این جهان بین این زمان
مردِ
نحوی را از آن دَر دوختیم تا شما را نَحوِ محو آموختیم (نحو: روش و طریقه)
"از آن در دوختیم" یعنی از آن رو قصۀ مرد نحوی را برای شما بیان
کردیم، که در مورد نحو، صحبت کنیم و شما را از علم محو و محو شدن آگاه کنیم.
قفهِ فقه و نحوِ نحو و صَرفِ صرف در "کَمْآمد" یابی، ای یارِ شگَرف (کلمات اول در مصرع اول، به معنای حقیقت
هستند، مثل حقیقت فقه، حقیقت نحو
و...، این تکرارِ کلمات، قالبهایی هستند که مولوی از آنها زیاد استفاده میکند)
مولوی میگوید ای عزیز من، ای یار خوب! حقیقت و باطن فقه و نحو و صرف، یعنی
باطنِ علوم و سرچشمۀ همۀ علوم را باید در "کَمْآمد" پیدا کرد و "کَمْآمد"
هم یعنی محو، فنا و نیستی، نبودن خود و از خود چیزی در ذهن نداشتن. در واقع این را
متوجه شوی که خود واقعیت ندارد و پنداری است. یعنی این حقیقت و باطن علوم را از
خودت بجو، نه از کتاب، نه از قیل و قال! منظور مولوی از علوم، علومی مانند ریاضی و
شیمی و فیزیک و مانند اینها نیست، که این علوم را با عرفان و خودشناسی پیدا کنی،
مسلم است که این علوم را نمیتوان ار خودشناسی گرفت. بلکه مولوی در زمینۀ معنویات
سخن میگوید. مولوی از علم تحقیقی و علم تقلیدی در جاهای مختلف صحبت میکند و میگوید:
مشتریِ
علمِ تحقیقی حق است دائماً بازارِ آن پُر رونق است
علمِ
تقلیدی وبالِ جانِ ماست ما
خوش و بِنْشَسته، کان هم آنِ ماست
علم تقلیدی یعنی دانشهایی که ما از
بیرون میگیریم و علم تحقیقی یعنی علمی که انسان از روی شُهود پیدا میکند، یعنی آگاهی از خود و روح و روان را در خودش متحقق میکند،
نه دانش از روح و روان. خواندن کتاب در مورد روح و روان، علم تحقیقی نیست، بلکه از
نظر مولوی علم تحقیقی علمی است تجربی و شهودی که فرد خودش، دروناً کیفیتهای روحی
روانی خود را تجربه کند، خودش آن را بچشد و اهل تجربه باشد و بعد، از آنها صحبت
کند. و آن موقع که از آنها صحبت میکند، دارد از واقعیتِ خودش صحبت میکند، نه از
دانش و کتابِ این و آن.
***
مولوی لِمی را برای درک "کَمْآمد"
و در واقع درک فنا، عدم و نیستی در کار میکند. این لم، لم "احتماء" یعنی منفیاندیشی هست.
احتماء کلمهای عربی به معنای پرهیز و دوری جستن است. با پرهیز از چه چیزی "کَمْآمد" را میتوان دریافت؟ جواب مشخص است، با پرهیز از فکر، یعنی
همان کیفیت منفیاندیشی را داشتن. منفیاندیشی نه به معنی آن چیزی که در جامعه مصطلح است که میگویند
مثبتاندیش باش یا منفیاندیش نباش. بلکه تعریفی که ما از "مثبتاندیشی" داریم به این معنی
است که من فکر را پس از فکر بیاورم که نوعی خون به خون شستن است، یعنی مثلاً الان
به این فکر میکنم که من آدم باشخصیتی هستم و بعد به این فکر میکنم که چون آدم باشخصیتی
هستم، پس باید متشخصانه حرف بزنم، و چون آدم متشخصی هستم، پس قابل احترام هستم
و...، در مقابلِ این مثبتاندیشی، چیزی به نام "منفیاندیشی" یا همان "احتماء" هست که به این معنی
است که فکر پس از فکر نیاید، یعنی با تماشا کردن و مشاهده کردنِ فکر، جریان تفکر
خود به خود قطع میشود و دیگر فکری نخواهد آمد. با مشاهده کردنِ روند فکر، خود به خود
پرهیز از فکر تحقق میپذیرد و روند "خود"سازی، یعنی ساختن "خود" و "من" و "هویت" در ذهن، قطع میشود. و زمانی که قطع میشود آن حالتِ بیفکری، نبودِ فکر،
حالت عدم و نیستی، حالت هیچ بودن، حالت "کَمْآمد"، فنا و نیستی، درونِ
روان و ذهن متحقق میشود و انسان یک "هیچ" را، یک عدم و نیستی را تجربه میکند.
اصل اساسی "مدیتیشین و مراقبه" همین است. زمانی که انسان در کیفیت نیستی
و فنا و عدم قرار میگیرد، آن موقع است که در "حال" قرار خواهد گرفت، با
واقعیت در ارتباط خواهد بود و مشغول به افکار نخواهد بود، که به آن "احتماء" میگویند که مولوی آن
را به عنوان یک روش برای تمرین کردن پیشنهاد میکند و ارائه میدهد و میگوید این
احتماء و نگرش منفیاندیشی، باعث قُوت روح و روان میشود و باید آن را تجربه کرد و
بدون تجربه نمیشود از آن صحبت کرد.
احتماء
کن، احتماء ز اندیشهها فکر، شیر و گور و دل چون بیشهها
میگوید از فکر، احتماء و پرهیز کن. بسیاری از افراد فکر میکنند که احتماء
یعنی کنترل کردن، یعنی من فکر نکنم، و تصور میکنند این کار با زور زدن به وجود میآید.
در حالی که اینطور نیست که من بنشینم و خودم را از نظر روانی سفت کنم تا فکر نکنم.
این کار شدنی نیست، بلکه با مشاهدۀ فکر هست که احتماء متحقق میشود نه با دیسیپلین
(Discipline) و کنترل و تکلیف کردن به خود. میگوید فکر مانند یک
شیر گرسنه است که آن حالتهای زیبای روحی را که بیشهاش دل انسان است، میخورد و
میبلعد. و نبودِ فکر ــ یعنی احتماء کردن و محو ــ باعث زنده شدن دل انسان و
شکفته شدن حالتهای زیبای روانی انسان میشود.
احتماءها
بر دَواها سَروَر است ز
آنکه خاریدن، فزونیِ گَر است (گَر:
کچل)
اگر کسی کچل باشد، و شما آنجا که کچل است را بخارانید، این گری و کچلی او
بیشتر میشود. یعنی وقتی با فکر بخواهی مسئلۀ فکر را حل کنی، اینکه به این فکر کنی
که من چه کار کنم تا مسئلۀ "خود" را حل کنم، چه کار کنم و چه راهی پیدا
بکنم تا نفس را برطرف کنم، خود همین سوال که "چه کار کنم" خودش یک فکر
است، این خودش مانع است. میگوید به این نکته توجه داشته باش! وقتی این موضوع را
متوجه بشوی که خودِ همین هم یک فکر است، خود به خود دیگر به دنبال جواب این سوال
نخواهی رفت. دیگر نمیخارانی! فکر پس از فکر، کیفیت همان خاراندنی را دارد که کچلی
را بیشتر میکند. پرهیز کردن از فکر و کیفیتِ مراقبه است که باعث میشود انسان،
عدم را تجربه کند.
محتوای این بیت هم مانند بیت بالا است
که معنی مثبتاندیشی دارد و میگوید شما نمیتوانید جایی که خونی شده را با خون
بشویید، چرا که آنجا دوباره، خونی میشود،
آفتِ ادراکِ آن، قال است و حال خونبهخون
شستن، محال است و محال
***
احتماء،
اصلِ دوا آمد یقین احتماء کُن قُوَتِ جانت ببین (احتماء
باعث قوت روحی روانی میشود)
ما این را باید تجربه کنیم. حیف است که کلمات و اشارات مولوی را بخوانیم و
تنها شروع به تعریف و تمجید از مولوی کنیم و بَه بَه بگوییم و کلام را در همین حد
بگذاریم. واقعاً جا دارد بنشینیم و در خلوت و تنهایی، کیفیت احتماء را تجربه کنیم
و ببینیم بعد از آن، چه حالت زیبای روحیای پیدا میکنیم.
آنکه
ارزد صید را، عشق است و بَس لیک او
کِی گُنجَد اندر دامِ کَس؟
مولوی میگوید آن چیزی که واقعاً ارزش دارد، فقط "عشق" است. اما عشق
را نمیشود صید کرد، عشق به دست آوردنی نیست. در یکی از کتابهای "جیدو کریشنامورتی"
مطلبی به این مضمون هست که آقایی نزد کریشنامورتی میآید و میپرسد من همه چیز
دارم، همسر و فرزندان خوب، شغل خوب و پول و ثروت زیادی دارم و در همۀ زمینههای
زندگی موفق شدهام و مقام اجتماعی خوبی دارم و همه چیز را در زندگی به دست آوردهام،
اما میخواهم بدانم عشق را چگونه میتوانم به دست بیاورم؟ راه به دست آوردن عشق را
به من بگویید! کریشنامورتی میخندد و میگوید: انسانی که ذهنش کیفیت کاسبی و کسب کننده
پیدا کرده و همه چیز را با این دید نگاه میکند که چیزی را باید کسب کرد، عشق را هم
همینگونه میبیند. در صورتی که عشق اصلاً این چنین مقولهای نیست، کسب کردنی و دست
یافتنی نیست. اینطور نیست که مانند ثروت باشد و بروی به دنبالش و آن را به دست
بیاوری. همین به دنبال آن بودن، خودش مانع متحقق شدنش است. اینکه مولوی میگوید "لیک
او کِی گُنجَد اندر دامِ کَس؟"، یعنی همین، یعنی عشق اینطور نیست که برایش
دام بگذاری و آن را صید کنی و به دست بیاوری. بلکه قضیه، برعکس است:
تو مگر
آیی و صیدِ او شوی دام بگذاری، به دامِ او روی
میگوید مواجهه با عشق، طریقۀ برعکسی دارد و آن هم این است که تو بیایی و صید
آن شوی. یعنی خودت باید صید عشق شوی و صید، تو را بگیرد. این دقیقاً تجربهای است
که از غزلیات مولوی اینگونه برمیخیزد و مشخص میشود که خود مولوی چنین تجربهای
داشته است:
صَنَما
تو همچو شیری، من اسیر تو، چو آهو به
جهان، که دیده صیدی که بترسد از رهایی؟
مولوی عشق را به شیر و خودش را به آهو تشبیه میکند. میگوید باید صید شد، نه اینکه
بخواهی آن را صید کنی، نه اینکه صیاد باشی.
***
عشق میگوید
به گوشم پَست پَست (آهسته آهسته) صید بودن خوشتر از صیادی است
گولِ من
کن خویش را غَرّه مشو آفتابی
را رها کن، ذَرّه شو (آفتاب بودن را رها
کن)
بر
دَرَم ساکن شو و بیخانه باش
دعویِ شمعی مَکُن، پروانه باش
کارگاه
صُنعِ حق، در "نیستی" است
غَرۀ "هستی"، چه دانی نیست چیست؟!
مولوی میگوید وقتی منِ انسان، نیستی، فنا، عدم، نبودن و هیچ را تجربه میکنم،
آن "نیستی" جایگاهی است که حقیقت، کار و صُنعاش را در آن نشان میدهد. اما
تو غرۀ "هستی" میباشی، میخواهی هویت داشته باشی، من این هستم و آن
هستم میکنی، بر خودت لیبل و برچسب میزنی. نه آنکه این "من این هستم و آن
هستم" را فقط به دیگران بگویی، پیش خودت و برای خودت فکر میکنی چیزی هستی و
خودت را چیزی فرض میکنی!
پس رو و صامِت شو و
خاموش باش از وجودِ
خویش والی کم تَراش (صامِت: ساکت)
پس برای اینکه عدم و نیستی را تجربه کنی، برو و سکوت و خاموشی را تجربه کن.
خاموشی فقط به معنای خاموشی بیرونی و حرف نزدن نیست، بلکه منظور، خاموشی درونی
است، یعنی فرو خوابیدن فکر. ما دروناً اصلاً خاموش نیستیم و دائماً داریم حرف میزنیم.
از صبح که بیدار میشویم فکر شروع به حرف زدن میکند تا آخر شب...، پس برو و
خاموشی و سکوتِ درونی را تجربه کن. ما دائماً خود را ملامت هم میکنیم که چرا چنین
یا چنانم. والی تراشیدن هم به همین معنی است که تو داری خودت را پیوسته ملامت میکنی.
میگوید خودت را ملامت هم نکن، دست از ملامت خودت بردار. ملامت کردنِ خود، در حقیقت بر هم زدن سکوت درون است.
چون گُهَر
در بحر گوید: "بحر کو؟"
آن
حجابِ چون صدفْ دیوارِ او
گفتنِ
آن "کو" حجابش میشود
ابرِ
تابِ آفتابش میشود
این ابیات، بسیار پرمعنا و زیبا هستند. صدف، سمبلِ "خود" است و گوهر
هم من و تو هستیم. میگوید وقتی یک گوهر و مروارید در دریا میگوید که دریا کجاست؟
و آن حجابِ صدف، دیوار آن هست، همان "کو" گفتن و به صورت ذهنی به دنبالش
رفتن، به ابری میماند که جلوی تابش آفتاب حقیقت را بگیرد.
اینجا نکتۀ خیلی جالبی هست که میگوید همین که دنبال حقیقت باشی، همین که من
بگویم میخواهم رضایت و آرامش خاطر و سعادت را به دست بیاورم، همین به دنبال آرامش
بودن، آرامش را به هم میزند. جستجو کردن معنوی،
باعث دور افتادن از معنویت میشود.
دور میبینی
سراب و میدَوی عاشقِ آن بینش خود میشوی
عینِ
آن عَزمَت حجابِ آن شده
که به تو پیوسته است و آمده
میگوید چیزی به عنوان سعادت و خوشبختی و اینکه آینده چه خواهد شد، یک سراب
است که تو آن را ذهناً و در بعدها تصورش میکنی و به دنبال آن میروی. در حالی که
پایِ تو تا زانو در آب جوی است، ولی تشنهای و از دیگران آب میطلبی! عاشق آن سرابِ
دور شدهای. به دنبال کسب خوشبختی و رضایت درونی هستی. همین عزم و جستجوگریِ تو، اینکه
میخواهم خوشبخت شوم، میخواهم رها شوم، همین حجابِ حقیقتِ تو شده است.
تا
به زانویی میان آبِ جو غافل از خود، ز این و آن تو آبجو
***
ابیاتی دیگر از مولوی در همین رابطه؛
آن نفَسی که با
خودی، یار چو خار آیدت! و آن نفَسی
که بیخودی، یار چه کار آیدت!
آن نفَسی که با خودی،
همچو خزان فسُردهای و آن نفَسی که بیخودی، دِی چو بهار آیدت
تا اینکه میرسد به این ابیات،
جملۀ بیقراریت، از
طلبِ قرارِ توست عاشقِ
بیقرار شو، تا که قرار آیدت
جملۀ ناگوارشت، از
طلبِ گوارش است ترکِ
گوارش اَر کُنی، زهر، گوار آیدت
جملۀ بیمُرادیت، از
طلبِ مُرادِ توست ورنه همه مرادها، همچو نثار آیدت (بیمرادی: نرسیدن به آرامش و مطلوبت)
میدانی علت بیقراری و ناآرام بودن تو و نرسیدن به مطلوبت چیست؟ به خاطر
اینکه طالب آرامش هستی! به خاطر اینکه آرامش را جستجو میکنی. دست از جستجوی آرامش
بردار. آن موقع میبینی که یکباره آرام گرفتهای. این سه بیت این را میخواهد
بگوید که این جستجو کردن و طلب کردن، مانع است.
***
تو ببند آن چشم و،
خود تسلیم کن خویشتن
بینی در آن شهر کُهُن
چشم جستجوگرت را کنار بیاور، ذهن را مرتب به دنبال خوشبختی نفرست. وقتی این
کار را کردی، وقتی دیگر به دنبالش نبودی، به یکباره آرام میگیری و خودت را در آن
شهر کُهُنِ عشق، خواهی دید. ذهن، دائماً به دنبال خوشبختی و فردا و آینده است،
مرتب میگوید فردا خوشبخت بشوم.
عمر اگر صد سال خود
مهلت دهد اوت هر روزی بهانۀ نو نهد
***
خلاصه اینکه خاموشی و سکوت را تجربه کن؛
این خموشی مَرکَبِ
چوبین بُوَد بَحریان را خامُشی تلقین بُوَد
چند گاهی بیلب و بیگوش
شو وآنگهان چون لب، حریفِ نوش شو
چند گفتی نظم و نثر
و رازِ فاش؟ خواجه یک روز امتحان کن، گُنگ باش
با این امید که ما بتوانیم این گنگی و خاموشی را، این بیلب و بیگوش شدن و
حریفِ نوش شدن را، تجربه کنیم و به صرف پُر کردن ذهنمان از ابیات و سخنان مولوی،
اکتفا نکنیم.
نوشتهای از محمدجعفر مصفا دربارۀ
این داستان، از کتاب "با پیر بلخ":
یکی از کیفیتها و جلوههای "خود" یا "هستی" از جمله دانشهای
آن، خودنمایی و تظاهر است که در اینجا مولوی مرگ نحوی را سمبل آن گرفته است. در
جواب مرد نحوی، کشتیبان میگوید در گرداب زندگی باید "محو" بود، باید
"نیست" بود. انسانی که در محو و عدم است، ایمن از هر گونه خطر است.
انسانِ زنده که مترادف است با انسانِ اسیرِ هستی، مدام دست و پا میزند، تقلا میکند،
با زندگی کُشتی میگیرد. ولی هر چه بیشتر دست و پا میزند و تقلا میکند، بیشتر در
گردابهای زندگی پیچانده میشود.
اما کسی که هستیِ خود را به دریای عدم بسپرد، اولاً ایمن است، زیرا چیزی برای
به خطر افتادن ندارد، ثانیاً اسرار ورای هستی، ورای دانشها و تعیّنها، یعنی اسرار
حقیقت، خود را بر او باز مینمایند. "بحرِ
اسرارت نَهَد بر فرقِ سَر". پس باید بر اوصافِ
بشری، یعنی بر دانستههایی که از آن، "خود" ساختهای و جان خود را در یک
سبوی مُتعیِّن محصور نمودهای، بمیری. تنها در مرگِ بر هستی و تَعَیُن است که
اسرار ناشناخته، خود را بر تو باز مینمایند. در پایان داستان، مولوی از زبان خودش
میگوید: "مرد نحوی را از آن دَر دوختیم تا شما را نحوِ محو آموختیم"، یعنی این مناظره را آوردیم برای اینکه حکمت محو بودن را بر شما باز
نماییم، حکمتی که مفید است و ورای دانشهای تشکیل دهندۀ هستی و خودِ صوری و فینفسه
است.
****
پیام داستان:
ــ در این داستان، بحث "احتماء کردن" از اندیشهها و استفاده نکردن
از فکر برای بیماری روانی مطرح است، زیرا که فکر، خودْ علتِ آن بیماریست. انسانِ
در بند نفس اصولاً با دانش و دانستههای ذهن یا به عبارتی با فکر میخواهد به
جستجوی حقیقت بپردازد و به آن دست یابد. این انسان از فیلتر دانش و دانستهها یعنی
از حجاب و پشت یک پرده به دنیا و واقعیتها نگاه میکند و مسلماً دنیا را محدود به
همان ذهن و دانستههایش میبیند. بنابراین "دانش" برای ارتباط با حقیقت،
مانع و حجاب است و ابزار دانش هم چیزی نیست جز فکر، ذهن و حافظه. انسانی که
"هستی" و "خود" را از دست بدهد احساس خطر و ناامنی میکند.
توی انسان اگر از لحاظ روحی روانی ــ به تعبیر مولوی ــ "زنده" باشی،
یعنی اهل تلاش و تقلا کردن باشی، دائماً "چنین هستم و چنان هستم" کنی،
دائماً در حال فکر کردن و با زندگی کُشتی گرفتن باشی، از این دریای زندگی رها نمیشوی.
ــ ذهن انسان هر چه خالیتر و بدون دانشتر
باشد، با واقعیات هر چیز بهتر ارتباط برقرار میکند. این موضوع یکی از آموزههای
اصلی عرفان است. هنگامی که این دانشها
فرو بخوابند و محو شوند، آن موقع است که فکر در "حال" حضور خواهد
داشت و با واقعیات در ارتباط خواهد بود، نه با افکار و توهمات. پس نتیجه اینکه
برای شنا در این دریای زندگی، برای ارتباط با حقیقت باید اهل "محو" بود
نه اهل "خود"، یعنی باید اهل "بیفکری" بود نه اهل سواد و دانش.
اگر تو اهل "محو" باشی، یعنی تصویری از خودت به واسطۀ دانش و محفوظات
ذهنت نداری و اگر از اندیشهها و افکارِ ذهنی خالی
شوی، میتوانی در آب و دریای زندگی حرکت کنی و آن موقع است که روح و روانت احساس
ناآرامی نخواهد داشت. زندگی به فرد "مُرده"، یعنی کسی که بر نفس، مُرده
و "محو" را تجربه کرده رو میآورد و اجازه میدهد که در زندگی حرکت کند.
ای یار خوب! حقیقت و باطن و سرچشمۀ تمام علوم را در "کَمْآمد" یعنی محو
و فنا و نیستی میتوان پیدا کرد. لِمِ "احتماء" به معنای پرهیز و دوری
جستن یا همان کیفیت "منفیاندیشی" است، به این معنا که فکر پس از فکر
نیاید، با مشاهده کردن فکر، جریان فکر خود به خود قطع میشود و دیگر فکری نخواهد
آمد. و زمانی که قطع میشود آن حالت بیفکری، نبودِ فکر، عدم و نیستی، حالت هیچ
بودن، حالت "کَمْآمد" درونِ روان و ذهن متحقق میشود. اصل اساسی
مدیتیشن یا "مراقبه" هم همین است.
یک نکتۀ مهم دیگر نیز این است که اصولاً "عشق" یا همان "حالت
زیبای درونی" مقولهای کسب کردنی و دست یافتنی نیست. اینطور نیست که به دنبال
آن بروی و آن را به دست بیاوری. همین به دنبال آن بودن، خودش مانع متحقق شدنش است.
پس چشم جستجوگرت را کنار بیاور و ذهن را مرتب به دنبال خوشبختی نفرست. وقتی این
کار را نکردی، سکوت و خاموشی ذهن را تجربه کردی، آن وقت است که تو
"صیدِ" عشق شدی و خود را در شهر کُهُن عشق خواهی دید.
***
موضوعات: شهود ــ تجربۀ حقیقت ــ دانش ــ دانستگی ــ نحو ــ مرگ بر نفس ــ اهل دانش ــ کَمْآمد
ــ علم تحقیقی ــ علم تقلیدی ــ منفیاندیشی ــ نیستی.
***
خلاصهبرداری و تنظیم از:
notehaftom@gmail.com
برای شنیدن فایلهای صوتی این جلسه، به آدرس زیر مراجعه کنید: