جای دوستان خالی، چند وقت پیش بدعوت دوست عزیز، خانم صبا، شبی خوش را به پیادهروی در کوه صفهٔ اصفهان گذراندیم. فضای بسیار عالی، همراه با خلوت، سکوت و تاریکی غروب و شب را در مسافتی دایرهوار طی کردیم و همزمان به صحبت میپرداختیم.
آقایی که با وی مشغول پیادهروی بودیم، سئوالی مطرح کرد که «چرا تب مولانا و کلاسهای مثنوی در این دوران بالا گرفته؟». راست هم میگفت، از سر و کلهٔ شهرها کلاسهای عرفان و مولانا میبارد.
دوستی به ایشان گفت که دو علت الان بنظرم میرسد. یکی اینکه در حال حاضر مولانا و مثنوی مُد است. واقعاً وقتی چیزی در جامعه مُد میشود، تبش فراگیر و واگیر میشود و به یک نوعی اگر کسی در مثلاً مهمانی بشنود که فلانی کلاس مثنوی میرود و خودش نمیرود، احساس عقبماندگی به او دست میدهد و اول کاری که صبح روز بعد از مهمانی میکند، سراغ گرفتن از کلاسهای مولانا و عرفان است تا مبادا از قافله عقب بماند.
دوم، زده شدن خیلیها از دین و دینداریست. این یک واقعیت است که در سالهای اخیر در این سرزمین یک سری جریانهای به اصطلاح عرفانی و معنوی رشد و فعالیت غیرمعمول و عجیبی پیدا کردهاند. پیدا شدن این فرقهها بصورت یک پدیدهٔ خاص اجتماعی در یک دورهٔ مشخص، معمولاً دلیلش میتواند زده شدن قاطبهٔ مردم از دین و مذهب جاری و بلکه نوعی دهنکجی به آن باشد. کما اینکه مثلاً میبینیم یک مدتی این نشانههای زرتشتی خیلی بین جوانها گسترش پیدا کرده بود، بصورت گردنبند و دستبند و اینجور نمادها. و اگر ازشان دربارهٔ دین و آیین زرتشتی میپرسیدی، جز یک سری کلیات، چیز خاصی نمیدانستند. علتش اینست که این نمادها و تظاهرات فقط نشانهای از اعتراض نسبت به وضعیت موجود بوده است.
باری، آن شب در صفهٔ اصفهان دوستان دیگری نیز آمدند و جمع صمیمانهای داشتیم. گل مجلس رادمهر، کوچولوی خانم سوگند عزیز، بود که با تازه راه افتادن و تاتیتاتی کردنش دلی از حضار میبرد.
یکی از بازیهایی که رادمهر راه انداخت، بازی با لیوانهای یک بار مصرف بود. لیوانها را روی هم میگذاشت و میخندید و هورا میکشید. ما، آدمبزرگها، هم خوشحالی میکردیم و بخوشحالی او دست میزدیم و شاد بودیم.
یکی دو بار دست زدنهای ما شل شد و رادمهر خودش میآمد و دستهای ما را میگرفت و میزد بهم!
خیلی از خصوصیات ذاتی ما آدمها در «من» هم هست، البته و صد البته نسخهٔ تقلبی و بدلیاش. میل به جلب توجه اطرافیان در کودک هست، میل تایید شدن در «من» هم هست. اما:
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است!
اصالت ذاتی و شادمانه و اصیل و جوهری یک کودک کجا، و دریوزگی و گدایی من انسانی که برای جلب توجه تو میآیم پدر حافظهام را درمیآورم و مثنوی و حافظ و کریشنامورتی حفظ میکنم کجا.
اما ملاک چیست؟ از کجا میتوان گفت که آن جلب توجه کودک ذاتیست و اصیل، ولی توجهطلبی من انسان بزرگسال اسیر «من» عرضیست و یک بیماری؟ معیار و محک چه میتواند باشد؟
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
تا زمانیکه تیرگی دل و روان بر ما حاکم است، قطعاً همنشین و همجوار «من»، یعنی افکار زائد، هستیم.
پس بیاییم یک تستی روی کودک انجام دهیم: در شرایطی مشابه آنچه در مورد رادمهر گفتم، عکسالعملی به حرکت او نشان ندهیم. خودمان را به کار و چیز دیگری مشغول کنیم. و ببینیم او چه رویکردی به بیتوجهی ما دارد. مطمئناً ککش هم نمیگزد! عین خیالش هم نخواهد بود. زودی میرود سراغ کارش و به چیز دیگری میپردازد و خلاصه زندگیاش در جریان است.
اما اگر وقتی من پُز مثنویدانیام، دانشم، ثروتم، شهرت و محبوبیتم، شغلم و ... را به دیگران میدهم و دیگران آن را به چیزی نخرند(که متاسفانه همهمان مشتریهای ثابت این اجناسیم!)، فکر میکنی واکنش روانی و درونی من به بیاهمیتی تو نسبت به این تعلقاتم چیست؟ شدیداً بور میشوم، «تاریک و ملول و تیره»!
برگردیم به اصفهان، به صفه و شیرینکاریهای رادمهر. آن شب اگر چه اول کمی خوابآلود بود، اما کمی که موتورش گرم شد، شروع کرد به رابطه برقرار کردن با جمع. وقتی از کسی چیزی میخواست، میگفت: «ادش»، یعنی بدش، آن را بده. جالب اینکه برای تمام کارهای دیگری هم که داشت، یعنی بگیر، میخوام، نمیخوام، لیوان را بگذار اینجا، لیوان را بردار و کلاً برای هر کاری فقط و فقط یک کلمه بکار میبرد: «ادش»! و همه هم میفهمیدیم چه میگوید. نه تنها رابطه از طرف او روشن و صریح و صمیمانه بود، بلکه آدم بزرگها هم چون ترس از او ندارند، براحتی نیت واقعی او را میخوانند و میبینند که چه میگوید.
در دنیای واقعی آدم بزرگها هم از این خبرا هست؟! از این درک قلبی همدیگر خبری هست!؟ چه سوءتفاهمها موقع گفتگو و ارتباط که پیش نمیآید. چه نگرانیها از اینکه مبادا من طوری حرف بزنم که طرفم اشتباه برداشت کند! و اصلاً چه استعدادها برای سوء برداشت کردنهای عامدانه!
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست
خود ندا آن است و این باقی صداست
ترک و کرد و پارسیگو و عرب
فهم کرده آن ندا بیگوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ؟
فهم کردهست آن ندا را چوب و سنگ
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است